چشم هاش رو اروم باز کرد.داخل کمرش درد کوچیکی احساس کرد که باعث شد چشماش رو روی هم فشار بده و نفسش رو سریع بیرون بده.
اهی کشید و با کمک انگشتاش موهاش رو بالا داد.
وقتی صاف نشست متوجه شد که روی زمین خوابش برده بود و یادش نمیومد چطوری.
تنها چیزی که یادش بود نوشیدنی دست ساز نامجون بود که با اینکه تلخ بود ولی حس خوبی بهش میداد و حسابی ازش خورده بود.
دیشب بهش خوش گذشته بود.
اون تازه یه روز بود که نامجون رو میشناخت ولی حس میکرد اون قراره نقش مهمی داخل زندگیش داشته باشه.
شاید چون اون اولین گرگی بود که جونگکوک توی زندگیش دیده بود؟
به هر حال دلیلش مهم نبود.
نامجون به اون کمک های زیادی کرده بود و جونگکوک تا ابد بهش مدیون بود.
دستاش رو بالای سرش برد و به بدنش کشی داد.
بعد از کشیدن خمیازه ی کوچیکی از سره جاش بلند شد و با دیدن بدن بی جون نامجون روی صندلی سریع جلوی دهنش رو گرفت تا نخنده.
مثل اینکه جونگکوک تنها کسی نبود که تا تونسته بود خورده بود.
سره نامجون به یه طرف افتاده بود و دهنش باز بود که صحنه ی خنده داری رو درست میکرد.
جونگکوک بعد از کمی بی صدا خندیدن سمت سینک اشپزخونه رفت.
تو راهش نگاهی به کمدی که اون نقاشی زیبا داخلش بود انداخت.
دوست داشت داستانش رو بدونه.
شاید اون از هنر چیزی نمیدونست ولی مادرش نقاشی میکرد.
اون تابلو های زیادی توی طول زندگیش دور و برش دیده بود.
میدونست نقاشی که با احساس و علاقه کشیده میشه چطوریه و این نقاشی بهش دقیقا همون حس رو میداد.
YOU ARE READING
Golden Lycaon
Werewolfصدای باد با صدای درد تغییر شکل استخوناش ترکیب شده بود. نمیدونست چرا انقدر درد توی بدنشه. ناخون هاش با تمام فشار به زمین کشیده میشد و از شدت درد زیاد فریاد میزد. صداش توی ذهنش پیچیده میشد. این تغییر شکل مثل همیشه نبود. اینبار تغییر شکل میداد تا حقش ر...