قسمت پونزدهم
********
_ دلت برای آلمان تنگ نشده؟
روی صندلی کناریش نشسته بود و با خنده نگاهش میکرد
+ گند بزنن به اون خون لعنتی که این بلاهارو سرمون اورده
سرگی هم خندید و درحالی که به روبروش خیره شده بود به راننده ی شخصیش علامت داد تا حرکت کنه
_ اخرین باری که باهم رفتیم به برج کی بود؟
+ فکر کنم یه سال پیش...خیلی وقته برده ی مقیم روس نخریدم
_ اونا که روسی نیستن...اکثرا کره ای ، ترکیه ای چینی و ژاپنی ان...اگه با قیافه بخوای من ترکیه ای پیشنهاد میکنم اما خوش طعم بودن خون کره ایا و ژاپنی ها زبانزده
میخاییل به نیم رخ سرگی خیره شد و با لحن نا مطمئنی گفت
+ پسر بزرگت...چند سالش بود که به فرزند خوندگی گرفتیش؟
_ پنج
+ چرا اون؟ یعنی میدونم گفتی به خاطر رنگ خاص چشماش ولی باید دلیل دیگه ای داشته باشه...تهیونگ خیلی پسر بچه ی زیبایی بود، نادزی چی؟
اهی کشید و دروغ های همیشگیش رو گفت:
_ اون خاص بود...درسته که خونش نوع دو بود اما...زمانی پیداش کردم که نادزیاژدا برده ی نوع سه گم شده بود...برای همین اسم نادزیاژدا رو روش گذاشتم...پسر بزرگ من توی بچگی اسیب های زیادی دیده...اما قوی بار اومده...دلیل اینکه من نجاتش دادم و بهش ارزش دادم...این بود که اون خودش رو ارزشمند کرده بود، با دووم اوردنش جلوی شکنجه ها و خون خواری ها خودش رو قوی کرده بود
میخاییل بدون حرف بهش زل زده بود، چه دلیلی داشت که یه نفر انقدر شبیه به پسری باشه که صدو هفتاد سال پیش مرده؟ برای اینکه حرف رو عوض کنه لبخندی زد و با لحن منظور داری گفت:
+ ولی...اگنس هر روز در موردش حرف میزنه، پسرت بد جور قلب دخترم رو دزدیده
_ اوه میخاییل میدونی که من چقدر مشتاق این اتفاق بودم...اما پسر من...اون حتی اجازه نمیده من برای تهیونگ تصمیم بگیرم...چه برسه به خودش
+ یعنی میخوای بگی این اتفاق ممکن نیست بیوفته؟
_ راستش در حال حاضر من به عنوان پدرش احساس میکنم پسرم برای اولین بار توی زندگیش داره درگیر یک رابطه ی عاطفی میشه
میخاییل با تعجب به سمتش برگشت
+ داری به من میگی؟ نادزیاژدا وارد یه رابطه شده با کی؟
_ مشکل همینه...اون شخص یه برده است...و من میترسم اگه با رابطش مخالفت کنم
+ اوه نکنه منظورت همون برده ای بود که توی مهمونی بود؟ اون یه پسر بود...و خب حتی از پشت نقاب دلربا به نظر میرسید
YOU ARE READING
Moscow | Hopemin Completed
Fanfiction_میدونی دوست نداشتنت مثل چیه؟ _مثل این میمونه که دریارو از ساحل بگیرن چون از ساحل بدون دریا فقط یه کویر میمونه...🌊 خلاصه: مسکو داستانی عجیب از زندگی خون آشام هاییه که سرنوشت خودشون رو انتخاب کردن... طبق قوانین جدیدی جهان به دو بخش تقسیم میشد...شمال...
