part 13

4.8K 666 83
                                    

قسمت سیزدهم

لبهاش رو از لبهای نرم جیمین جدا کرد و با چشمهای زرد
رنگش بهش خیره شد، صورت هاشون با فاصله ی کم مقابل هم بود،دخونی که با دهانش به خورد جیمین داده بود رو چشیده بود که باعث تحریک شدنش شده بود جیمین تند تند نفس میزد و لبهاش خونی شده بود اما انقدر شک زده بود که نمیتونست بهش توجهی کنه
جیهوپ دستمالی از جیبش خارج کرد تا لبهای جیمین رو پاک کنه اما از وسط راه دستش رو عقب کشید ، سرش رو جلو برد کاملا غیر منتظره لبهای جیمین رو لیس زد و خونش رو پاک کرد لرزی که به تن جیمین افتاد رو حس کرد دستش رو از پشت کمرش برداشت و ازش فاصله گرفت ، بدون اینکه به جیمین نگاه کنه با قدم های بلند به سمت دفتر سرگی که توی راهروی ته سالن بود رفت ، با صدای بلندی گفت
_ برگرد به اتاقت لباستم عوض کن کثیف شده
برای جیمین این حرف تقریبا غیر ممکن بود، اون هر لحظه
ممکن بود پس بیوفته ، پاهاش توان حرکت نداشت، حتی جرات نداشت زبونش رو به لبهای خودش بزنه با دهان نیمه باز به مسیر رفتنش خیره شد
با صدای تهیونگ از فکر بیرون اومد
_ فکر کنم واقعا مزش فرق داشت نه؟با بهت به سمتش برگشت، تهیونگ و جونگ کوک کنار پیانو ایستاده بودن جونگ کوک روی صندلی نشسته بود و لبخندی
روی لبش بود
+ مزه ی...لیمو میده
جونگ کوک خندید و ابروش رو بالا انداخت
_ نه...پروانه ی فسقلی...مزش یه جور دیگه فرق داشت، مگه نه؟
نفس جیمین برای لحظه ای تنگ شد جیهوپ واقعا اون رو
بوسیده بود و این چیزی نبود که برای یک برده اتفاق بیوفته دستش رو گونه ی یخ زدش گذاشت و بهت زده گفت
+ حالا چیکار کنم؟ دیگه نمیتونم توی صورتش نگاه کنم
_ وقتی تهیونگ من و بوسید...اونم مثل تو بود
با صدای ارومی گفت
+ واقعا؟
تهیونگ با تعجب اعتراض کرد
+ وات؟
_ تو همش فرار میکردی دیگه...تا خودم بهت اعتراض نکرده
بودم اصلا به روت نمیاوردی
دست به سینه روبروش ایستاد، جیمین در سکوت تماشاشون میکرد اما اصلا توی این دنیا نبود
+ چی میگی؟ تو همش مثل بچه ها غر....
بدون اینکه به بقیه ی حرفهاشون گوش بده، با قدم های اروم ازشون دور شد و در حالی که با لبخند، لب زیریش رو گاز گرفته بود از پله ها بالا رفت و وارد اتاق جیهوپ شد در رو از پشت بست و نفس عمیقی کشید ، با عجله به سمت اینه رفت و نقاب قرمزش رو برداشت، صورتش مثل گچ سفید شده بود ،فوتی کرد و باعث شد موهای قهوه ای رنگ جلوی پیشونیش
کنار بره ، دوباره نقابش رو گذاشت و اینبار منتظر اومدن
جیهوپ شد، خارج شدن از اتاق بدون اون ایده ی خوبی نبود
***
مارگارت به همراه خواهرش شارلوت اولین مهمانی بودن که
وارد شد، اونها بدون پدرشون کوین در مهمانی سرگی شرکت میکردن ، مارگارت با لبخند از پله ها پایین اومد و از پشت به تهیونگ و جونگ کوک نزدیک شد خواست حرفی بزنه که با صدای پیانو زدن جونگ کوک حرفش توی دهانش موند، ملودی زیبای عجیبی رو اغاز کرده بود و با چشمهای بسته مشغول نواختن بود ، تهیونگ با نگاه خیره و تیزی بهش زل زده بود، مارگارت و شارلوت اروم پشت سر تهیونگ ایستادن و نواختن جونگ کوک رو تماشا کردن، پنج دقیقه گذشته بود که جونگ کوک انگشتانش رو برداشت و با لبخند به تهیونگ نگاه کرد
_ چطور بود؟
تهیونگ نمیتونست حرفی بزنه با لبخند زیبایی به جونگ کوک خیره شده بود، خم شد و اروم لبهاش رو بوسید در حالی که هنوز توی همون حالت مونده بود گفت
+ تو چطوری انقدر همه چی تمومی؟
جونگ کوک خواست حرفی بزنه که نگاهش به پشت سر
تهیونگ خورد سریع خودش رو جمع کرد و از جاش بلند شد
_ اوه مارگارت...دوشیزه شارلوت، متوجه اومدنتون نشدیم
مارگارت لبخند زیبای همیشگیش رو زد و روی صندلی ای که
روبروی پیانو بود و جونگ کوک ازش بلند شده بود نشست
+این ملودی رو از کجا یاد گرفتی؟
کنار تهیونگ ایستاد و مردد جوابش رو داد
_ پدرم یادم داده
+ مطمئنی؟
_ بله...پدرم خیلی این ملودی رو دوست داره، این یک موسیقی ژاپنیه
مارگارت سرش رو تکون داد و دستش رو به کلاویه های پیانو کشید و صدای بلند و زیبایی رو به وجود اورد
_ نود سال پیش پدرم توی فرانسه یه دوست کره ای داشت،
خوب یادمه اون این ملودی رو میزد
به سمت شارلوت برگشت که تمام مدت ساکت بود ، ماسک
بنفشی که به صورتش داشت با ماسک صورتی خواهرش
هارمونی زیبایی رو ایجاد کرده بود
_ تو یادته اسمش چی بود؟
شارلوت با لحن آروم و متینی گفت
+ اگر اشتباه نکنم اقای مین بود، اون موقع میگفت نزدیک دیویست سالشه
قلب جونگ کوک توی سینش فرو ریخت، حتی اسم یونگی هم باعث لرزش تنش میشد ، مارگارت ایستاد و به دیمیتری که از سالن غذاخوری خارج میشد نگاه کرد
_ اوه دیمیتری...شام امشب چه نوعیه؟
+نوع دو دوشیزه...هندی و چینی
دیمیتری بدون حرف دیگه ای به سمت در بزرگ و اصلی سالن رفت و بازش کرد به دنبال دیمیتری خدمتکار های زیادی از سالن غذا خوری بیرون اومدن و به چیدن نوشیدنی در بار شخصی سالن مشغول شدن، چهار تن از نگهبان های سرگی هم دم در ایستادن تا به میهمانان خوش امد بگن، همون لحظه چراغ قرمز همه ی دوربین ها روشن شد
+ خب فکر کنم مهمونی داره شروع میشه...من نمیتونم برای حضور نادزی و بردش صبر کنم
با شیطنت به تهیونگ نگاه کرد و خندید
+ وقتی دوستای پدرت ببینن هردوتون توی معاشرت
هستین...قطعا نا امید میشن

Moscow | Hopemin CompletedWhere stories live. Discover now