ماشین رو جلوی عمارت نگه داشت، دربان در رو براش باز کرد و منتظر ورودش شد، به محض ورود به پارکینگ با تعداد زیادی ماشین روبرو شد
+ چه خبره؟
_ سپتامبر ماه سرگیه، مهموناش توی این ماه زیادن ولی معمولا یکی یکی میان، این همه برای چی باهم اومدن؟
با قدم های بلند به سمت دیمیتری رفت که کنار باغبان ها ایستاده بود و دستورات لازم برای تزیینات رو بهشون میداد
_ دیمیتری
با دیدن تهیونگ و جونگ کوک با عجله به سمتش اومد و تعظیمی کرد
+ قربان صبح زود کجا رفتین؟
توی این موقعیت بهترین کار دروغ نگفتن بود
_ پیش برادرم بودم
+ من و ببخشین قربان، میدونم به من مربوط نمیشه، اما پدرتون خواستن زیاد از عمارت خارج نشین
تک خنده ای کرد و رو به دیمیتری گفت
_ سرگی احیانا نگران نادزی نشده که یه هفتست نیومده اینجا؟
دیمیتری نمیدونست چی باید بگه... به هر حال میدونست این موضوع چیزی نبود که بهش مربوط باشه به خصوص در رابطه با نادزی، دیمیتری هم جزو کسانی بود که هویت اصلی اون رو میدونه، و برای همین هیچوقت علاقه ای به اوردن اسمش نداشت، برای اون نادزیاژدا شوم به نظر میرسید
تهیونگ که ساکت موندن دیمیتری رو دید، با صدای لطیفی خندید و سرش رو به چپ و راست تکون داد
_ شوخی کردم....قفل نکن، نادزی اگه این کارارو نکنه که نادزی نیست... راستی دیم جریان مهمونا چیه؟
دیمیتری هم متقابل لبخندی زد
+ قربان اخر هفته پدرتون مهمونی دارن، راستش...گفتن بهتون بگم که به برادرتون بگین اخر هفته حتما توی مهمونی باشن
ابروش رو بالا انداخت، از بچگی از مهمونی های سرگی متنفر بود، درواقع شاید این تنها نقطه ی اشتراک اون و برادرش بود، جیهوپ هم مثل اون از مهمونی بیزار بود
_ من فکر نمیکنم نادزی بیاد، ولی بهش میگم
جونگ کوک ساکت نگاهشون میکرد، بزرگ شدن توی فرانسه یه بدی بزرگ داشت، اونم این بود که نمیتونستی به زبان روسی حرف بزنی، زبانی که توی شمال حکم اینگلیسی رو داشت، البته اینگلیسی درحال حاضر اهمیتش رو از دست داده بود، درواقع الان روسیه مرکز اصلی حکومت خون اشام ها بود
تهیونگ دستش رو توی جیبش فرو کرد و جلوتر از جونگ کوک حرکت کرد
+ چی شد؟
_ مهمونیه...و قراره خیلی شلوغ باشه
+ اوه
بی مقدمه گفت
_ میتونی یه مدت توی اتاق من بمونی؟
+ برای چی؟
_ مهمونای سرگی...همه کله گندن، و خب سپتامبر هم ماه خوبی برای عاشقیه میدونی که...
YOU ARE READING
Moscow | Hopemin Completed
Fanfiction_میدونی دوست نداشتنت مثل چیه؟ _مثل این میمونه که دریارو از ساحل بگیرن چون از ساحل بدون دریا فقط یه کویر میمونه...🌊 خلاصه: مسکو داستانی عجیب از زندگی خون آشام هاییه که سرنوشت خودشون رو انتخاب کردن... طبق قوانین جدیدی جهان به دو بخش تقسیم میشد...شمال...
