part 14

4.8K 648 43
                                    

قسمت چهاردهم

_تو... باید خون منو بخوری.
به خودش اومد و با اخم به چشم های جیمین زل زد.
_شاید حالم بد باشه ولی انقدر زور دارم که بکشمت.
جیمین هم مثل خودش اخمی کرد، و دستش رو روی صورت
جیهوپ گذاشت. خط فکش رو نوازش کرد و گفت:
+چرت و پرت نگو... اگرنه کشتن من اخرین کار زندگیت
میشه.
جیهوپ با چشمهای زرد به پوست سفید تنش خیره شده بود.
ترقوه ی تحریک کنندش میتونست هر لحظه باعث دیوونه
شدنش بشه. جیمین سریع گفت:
+میخوای منو بدی به اون؟
مستقیم به چشمهاش زل زد. این پسر امشب دیوونش میکرد.
اون قطعا نباید حرفهای خطرناکش رو ادامه میداد.
+میخوای بهم تجاوز کنه؟
+میخوای منو مال خودش کنه؟
زردی چشمهاش بیشتر شد اما این بار از شدت خشم بود.
جیمین صورتش رو نزدیک تر برد. میدونست این که خونش
توسط یه خون اشام خورده بشه ترسناکه، دردناکه، اما چاره
ای نداشت. با صدای آرومی گفت:+میخوای بدنمو لمس کنه؟ لبهامو ببوسه؟ منو از تو بگیره؟
جیهوپ با صدای آرومی زمزمه کرد:
_مگه تو مال منی؟
+میتونم باشم... همه ی اونایی که گفتم اتفاق میوفته اگه تو
نباشی... پس اگ...
با کوبیده شدن لبهای جیهوپ روی لبهاش حرفش نصفه موند...
قلبش تند میزد اما باید کنترلش میکرد. در حالی که با سر
انگشت هاش فک جیهوپ رو لمس میکرد، شروع به بوسیدنش
کرد. دست جیهوپ از داخل پاچه ی شلوارکش داخل شد و به
رون هاش چنگ زد. جیمین وسط بوسه اهی کشید و پایین تنش
رو بیشتر به تن جیهوپ کشید. جیهوپ مشغول بوسیدنش بود
که طعم جادویی و غریبی رو توی دهانش حس کرد. دندون
های نیشش توی لبهای جیمین فرو رفته بود و اونها رو زخم
کرده بود. با بهت به صورت جیمین نگاه کرد. طعم خونش
فوق العاده ترین چیزی بود که توی زندگیش تجربه کرده بود.
جیمین لیسی به لبهای خونیش زد و پیشونیش رو به پیشونی
جیهوپ چسبوند. با صدای شهوت انگیزی گفت:
+میخوایش؟
جیهوپ این بار با خشم بیشتری به رون جیمین چنگ انداخت.
سرش رو جلو برد و در حالی که دندون های نیشش برنده تر
از همیشه بودن، سرش رو به گردنش نزدیک تر کرد. به
محض برخورد نفس داغش به پوست جیمین، لرزی به تنش
افتاد و اه ارومی از گلوش خارج شد. تیزی دندون هاش رواروم روی پوستش کشید و رگش رو پیدا کرد.
+میترسم... زود باش.
جیهوپ بدون مکثی دندون هاش رو وارد پوستش کرد. نفس
جیمین برای لحظه ای قطع شد. دهانش نیمه باز بود و صدایی
ازش خارج نمیشد. با حس تند شدن جریان خونش و کشیده
شدن شیره ی وجودش به گلوی جیهوپ، احساس سرگیجه بهش
دست داد اما چشم هاش رو بست و دستش رو پشت گردن
جیهوپ گذاشت. جیهوپ که تقریبا مقدار زیادی از خونش رو
نوشیده بود سرش رو عقب برد و با چشمهای درخشان و
دندون های خونیش بهش زل زد. چیزی به از حال رفتن
جیمین نمونده بود، این در حالی بود که بدن دردجیهوپ کاملا
از بین رفته بود و هیچ حس بدی توی وجودش باقی نمونده
بود. حق با سرگی بود؛ این پسر درمان جیهوپ بود اما به چه
قیمتی، چند بار باید جیمین رو به این روز مینداخت تا اعتیادش
ترک بشه؟
جیمین با چشمهای نیمه باز نگاهش کرد و با لحن بیحالی گفت:
+فکر کنم... جامون عوض شده نه؟
جیهوپ بوسه ی اروم و صداداری به لبهاش زد و موهای
روی پیشونیش رو کنار زد.
_بخواب... خون زیادی رو از دست دادی.
جیمین لبخند ارومی زد و چشم هاش رو بست. جیهوپ که
بیهوش شدن جیمین رو دید، دستش رو زیر پاهاش انداخت و
دست دیگش رو پشت کمرش گذاشت.بلندش کرد و به سمت اتاقش حرکت کرد. جیمین رو روی
تخت گذاشت و بهش خیره شد. سینه ی سفیدش خونی شده بود
و این هنوز هم میتونست جیهوپ رو تحریک کنه... همین
امشب هم به خاطر بیهوش بودنش ازش گذشته بود، اگرنه
میدونست هیچکس نمیتونه از همچین برده ای با همچین خونی
بگذره.
نفسی گرفت و تلفنش رو از توی کشو برداشت. شماره ی
نامجون رو گرفت و منتظر شد.
*****
تلفن رو قطع کرد و وارد اتاق سرگی شد. ساعت پنج صبح بود
اما برای سرگی اهمیت نداشت. جونگ کوک هم کنار سرگی
نشسته بود و مشغول انگلیسی حرف زدن باهاش بود.
_پدر.
سرگی سرش رو بالا گرفت و نگاهش کرد.
+خوب شد اومدی... جونگ کوک داشت احساس تنهایی
میکرد.
جونگ کوک با لبخند شونش رو بالا انداخت و نگاهش کرد.
سرگی با شیطنت به تهیونگ زل زد.
+پس وسط مهمونی من داشتی با دوست پسرت سکس
میکردی؟
تهیونگ با چشمهای درشت شده به جونگ کوک زل زد.
_کوک... نمیتونی جلوی دهنتو بگیری؟+نه... چون من از دوست پسرم خوشم میاد و دوست ندارم از
کسی مخفی بمونه که چقدر دیوونش شدم.
تهیونگ با مهربونی بهش زل زد. این پسر قطعا داشت تغییر
میکرد، از هر چیزی که بود و تهیونگ نمیدونست... اما اون
داشت تغییر میکرد. سرگی که با لبخند به جفتشون زل زده بود
گفت:
+خیلی خب کافیه... دارین خاطرات گذشتمو به یادم میارین.
تهیونگ جلوتر رفت و روی صندلی کناری جونگ کوک
نشست.
_نامجون بهم زنگ زده بود، باورتون نمیشه چی گفت.
سرگی سوالی نگاهش کرد و منتظر ادامه ی حرفش شد.
_نادزی بهش زنگ زده... مثل این که حال اَبل بد شده... و...
خون زیادی رو از دست داده.
چشمهای سرگی برای لحظه ای درخشید.
+نگو که نادزی...
_فکر کنم بالاخره قبول کرده که خون اون میتونه نجاتش بده.
خنده ای از خوشحالی کرد و بلند شد، محکم تهیونگ رو بغل
کرد و سرش رو بوسید. نگاه تهیونگ به جونگ کوک افتاد که
با بهت به روبروش زل زده بود.
_کوک... خوبی؟
به خودش اومد و به صورت تهیونگ زل زد.
+اوه... اره همه چی اوکیه... ولی چرا نادزی این کارو کرده؟مگه مشکلی داشته؟
تهیونگ تازه به یاد آورده بود که جونگ کوک چیزی از اعتیاد
جیهوپ نمیدونه.
_خب بریم به اتاق من، یکم استراحت کن بهت میگم.
سرش رو تکون داد و بلند شد. با سرگی خداحافظی کردن و به
اتاق تهیونگ رفتن. ترس تمام وجودش رو گرفته بود، حالا
جدا کردن جیمین از نادزی کار سخت تری بود؛ این بار جیمین
واقعا جزو قلمروی جیهوپ حساب میشد و برای جونگ کوک
این یعنی یک مانع بزرگ... مانعی بزرگ تر از ترسش از
یونگی.
*****
+چطوری انقدر وحشی ای؟ پسره رو نابود کردی.
بی حوصله به نامجون زل زد. اصلا توی موقعیتی نبود که
براش اهمیت داشته باشه.
_فقط یه چیزی براش تزریق کن که بدنش رو سر پا کنه.
سرش رو به تاسف تکون داد و قرص کوچیکی رو از جیب
کیفش خارج کرد.
مقدار کمی اب توی قاشق چایخوری ریخت و قرص رو توی
قاشق گذاشت.
شمع کوچک کنار تخت رو روشن کرد و قاشق رو روش
گرفت. یک دقیقه گذشته بود که قاشق حاوی مایع سفید رنگرو به سمت دهان جیمین برد .بین راه بود که دست جیهوپ
مانعش شد.
_چیکار میکنی؟ داغه زبونش میسوزه.
نامجون با چشمهای درشت نگاهش کرد. باور نمیکرد همچین
حرفی رو جیهوپ زده باشه.
+شوخی میکنی یا واقعا به فکر اونی؟
جیهوپ خشک نگاهش کرد و کاملا جدی گفت:
_لبهاش یکم زخمه... اذیتش میکنه.
+پس از لبهاشم استفاده کردی.
_به تو چه؟
لبخند شیطنت امیزی زد و مایع توی قاشق رو که سرد شده بود
وارد دهان جیمین کرد.
+حالش خوب میشه، بیدار که بشه... کم خونیش جبران شده.
سرش رو به تایید تکون داد و بالای سرش ایستاد. نامجون به
صورت جیهوپ نگاهی انداخت.
_حالت درست مثل وقتیه که تازه مصرف کرده بودی... خون
این پسر وقتی انسانه از خون تو قوی تره.
بدون حرف به صورت جیمین خیره شد. لبهای متورمش قلبش
رو به درد میاورد.
اون نمیتونست غریزه اش رو کنترل کنه، این خون اشام بودن
بود و جیمین انتخاب کرده بود که متعلق به جیهوپ باشه.+من دارم میرم... داروی دیگه ای نیاز نداره... فقط بدنش
خونیه... بیدار که شد بگو بره حموم... خداحافظ.
جیهوپ سرش رو به خداحافظی تکون داد و در حالی که به
جیمین زل زده بود گفت:
_به سلامت.
نامجون با ابروی بالا رفته نگاهش کرد.
+من همیشه بدرقت میکنم نادزیا.
جیهوپ در حالی که نگاهش هنوز روی جیمین بود گفت:
_ها؟
نامجون که دیگه امیدی به بدرقه کردن جیهوپ نداشت لبخندی
زد و سرش رو به تاسف تکون داد. اروم از اتاق خارج شد و
به سمت خروجی رفت. اینطور توی فکر بودن جیهوپ چیزی
بود که هیچوقت ندیده بود، و حدس میزد که دلیلش چی باشه.
جیهوپ نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد. شیشه ی
مشروب رو از روی کانتر برداشت و سر کشید. احساس
عذاب وجدان تازه به سمتش میومد. اون نباید همچین کاری رو
با جیمین میکرد، و این مثل خوره به وجودش افتاده
بود، اما چطور میتونست خودش رو اروم کنه؟ این که اون
بدون هیچ تعهدی خون جیمین رو نوشیده بود، مثل سواستفاده
بود و میدونست جیمین لیاقت بیشتر از اینا رو داره. شیشه ی
مشروب رو محکم روی کانتر کوبید و به سمت اتاقش رفت.باید حداقل دوش میگرفت، شاید اب میتونست عصبانیتش رو
بشوره.
با باز شدن در اتاق نگاهش به نگاه بی روح جیمین گره خورد.
نمیدونست چی باید بگه. اروم جلو رفت و روبروی تختش
ایستاد.
_خوبی؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد و لبخند بی روحی زد.
جیهوپ نمیتونست بیشتر از این مهربونی این پسر رو تحمل
کنه. روی پاهاش خم شد تا صورتش روبروی صورت جیمین
قرار بگیره. با صدای ارومی گفت:
_من نباید کنترلمو از دست میدادم... خون تو مال من نبود...
من...
+مهمترین عضو وجود من قلبمه که برای توعه... خونی که
توش جریان داره که دیگه چیزی نیست.
بدون حرف نگاهش میکرد. دستش رو به سمت گونش برد و
نوازشش کرد.
_استراحت کن... اگه میخوای عصبانی نشم... اگرنه...
جیمین با بیحالی خندید و با لحن بانمکی گفت:
+منو میکشی، مچمو له میکنی.
جیهوپ ناخوداگاه خندید و با نگاه عجیبی بهش زل زد. بلند شد
و در حالی که به سمت حموم میرفت گفت:
_بخواب باشه؟ ساعت شیش صبحه.
+نادزیا.
سر جاش ایستاد و به سمتش برگشت._بله؟
+تو دیشب یه چیزی به من گفتی.
_چی گفتم؟
نگاهش رو از جیهوپ گرفت و به پنجره داد.
+گفتی من خوشگلم.
_و؟
+راست گفتی؟
_دوست داری راست گفته باشم؟
بدون حرف نگاهش کرد. میدونست که جیهوپ میدونه اون چی
میخواد، واینو هم میدونست که اون اهل اعتراف کردن به
چیزی نیست... نه حداقل زمانی که مست نباشه.
_من میرم دوش بگیرم... بخواب، بعدش تو هم باید حموم
کنی، تنت یکم بوی خون میده.
بدون این که حرف دیگه ای بزنه وارد حموم شد. لباس هاش
رو خارج کرد و زیر دوش رفت. برعکس همیشه این بار اب
گرم رو باز کرد. سرش رو بالا گرفت.
قطرات اب اروم به صورتش ضربه میزد. نفس عمیقی کشید
و پیشونیش رو به دیوار تکیه داد. چشمهاش رو بست. ترجیح
داد ارامشش رو از اب گرم بگیره. چند دقیقه گذشته بود که
صدای باز شدن در حموم حواسش رو پرت کرد. با تعجب
برگشت و با صورت بی حس جیمین روبرو شد. بهخاطر بخار اب خوب به صورتش دید نداشت. جیمین جلوتر
اومد و دقیقا توی سه سانتیش ایستاد.
تیشرت سفیدش زیر دوش کاملا خیس شده بود اما
اهمیتی بهش نمیداد. به سختی نگاهش رو از بدن جیهوپ
گرفته بود و به چشمهاش داده بود.
+تا کی باید چیزایی که میخوایو بهت بدم؟
جیهوپ که نمیدونست اون از چی حرف میزنه سوالی نگاهش
کرد. دوش رو بست و دوباره نگاهش کرد.
+تا کی باید خودم بفهمم چی میخوای؟
قدم دیگه ای بهش نزدیک تر شد. بینی هاشون دقیقا مماس هم
بودن.
جیمین اروم زمزمه کرد:
+کی میخوای یه ارباب واقعی باشی و چیزی که از من
میخوای رو به زورازم بگیری؟
جیهوپ دهانش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما برخورد کوچکی
که با لبهای جیمین داشت بهش اجازه نداد. در حالی که نفس
هاش به صورت جیمین برخورد میکرد گفت:
_من ارباب خیلیا بودم... نمیخواستم ارباب تو باشم... ولی اگه
یه ارباب میخوای... بهت نشونش میدم.
بدون این که حرف دیگه ای بزنه دوش رو دوباره باز کرد.
اب رو داغ تر کرد و به سمت جیمین برگشت.قدمی به جلو برداشت. اتاقک دوش فقط دو متر بود و ممکن
بود کارش رو سخت کنه. جیمین عقب تر رفت و به دیوار
چسبید.
موهای مشکی و خیس جیهوپ روی پیشونیش ریخته بود و
اون روترسناکتر نشون میداد. جیمین با نگاه ترسیده بهش زل
زده بود. صورتش رو نزدیک تر برد و زمزمه کرد:
_چی شد؟ ترسیدی؟
در حالی که مردمک چشمهاش میلرزید گفت:
+نه... من فقط... تا حالا با هیچکس نبودم... از این میترسم.
خم شد و لیسی به گوشه ی لبش زد، که باعث شد ضربان قلب
جیمین بالا بره.
_وقتی بی اجازه وارد حموم اربابت میشی نباید انتظار چیزای
خوبی رو داشته باشی.
چشمهای درشت و نگاه بچگانش اون لحظه برای جیهوپ
شیرین ترین چیز ممکن بود. بدون این که بهش اجازه ی حرف
دیگه ای بده لبهاش رو بین لبهای خودش گرفت و سخت
مشغول بوسیدنش شد. حتی به جیمین اجازه ی نفس کشیدن هم
نمیداد. دندون هاش رو توی لبهاش فرو کرد و خون لذیذش
رو بلعید. جیمین که نمیتونست بی قرارتر این باشه دستش رو
پشت گردنش جیهوپ برد و با دست دیگش به شونه ی برهنش
چنگ انداخت. خون جیمین که به خاطر داروی نامجون کاملا
برگشته بود اروم روی سرامیک های حموم چکه میکرد.جیهوپ که تحملش تموم شده بود، دستشو به سمت تیشرت
جیمین برد و پارش کرد. جیمین خودش رو بالا کشید و در
حالی که به دیوار چسبیده بود پاهاش رو دور کمر جیهوپ
حلقه کرد. جیهوپ زبونش رو به گردنش رسوند و مک
محکمی به پوست نرم و لطیف گردنش زد. نمیتونست
از تماس دندون هاش و زخم کردن پوستش جلوگیری کنه اما
حواسش جمع بود که خونش رو نخوره. جیمین رو بالاتر کشید
و سرش رو توی گودی گردنش فرو کرد و به مارک کردن
پوستش ادامه داد. پایین تر رفت و لیسی به سینه ی جیمین زد
که باعث شد تنش زیر اب داغ بلرزه. اهی از سر لذت
کشید و چشمهاش رو بست.
+نادزیا...
بدون این که حرفی بزنه گازی از پوست سینش گرفت که
صدای جیمین بلندتر شد.
+اههه... اییی...
جیهوپ سرش رو فاصله داد و در حالی که دوباره لبهاش رو
میبوسید اهی کشید. دستش رو زیر پاهاش انداخت و بغلش
کرد.
_اینطوری نمیشه... داری دیوونم میکنی.
در رو باز کرد، به سمت وان رفت و جیمین رو توش نشوند.
اب رو باز کرد و در حالی که روی جیمین خیمه میزد وارد
وان شد. وان انقدر بزرگ بود که راحت کارشون رو انجام
بدن. جیمین اب دهانش رو قورت داد. قفسه ی سفید
و تحریک کننده ی سینش بالا و پایین میشد.شلوارک جیمین رو از تنش خارج کرد و به بدنش چشم
دوخت. جیمین با خجالت نگاهش رو به سمت دیگه ای داد. این
اولین بار نبود که جیهوپ بدنش رو میدید، اما اون موقع قرار
نبود همچین اتفاقی بیوفته.
جیهوپ لبخند شرورانه ای زد، روش خم شد و بوسه ای به
گوشه ی لبهاش زد. پایین تر رفت و بوسش رو به چونش
رسوند. تمام تن جیمین زیر بوسه های داغ و دیوانه کننده ی
جیهوپ میسوخت، ولی بوسه ی اخرش که روی کشاله ی
رانش نشست، نفسش رو گرفت. جیهوپ که متوجه بالا رفتن
بیش از حد ضربان قلب جیمین شده بود بالاتر رفت و روبروی
صورتش قرار گرفت.
لبهای صورتی و درشتش رو بین لبهای خودش گرفت و مکید.
چشمهاش رو بسته بود تا به اندازه ی کافی ازش لذت ببره. بعد
از چند دقیقه وقتی اروم شدن ضربان قلب جیمین رو فهمید
سرش رو کنار گوشش برد.
_میخوای مال من باشی؟
جیمین سرش رو برگردوند تا به چشمهاش زل بزنه. اون به
ارتباط چشمیش نیاز داشت. در حالی که مردمک های لرزانشرو به چشمهای تاریک جیهوپ دوخته بود گفت:
+اگه مال تو باشم... منو پیش خودت نگه میداری؟
_میدونی که...
+نمیتونی... میدونم... ولی بهم بگو که این کارو میکنی...
بزار به این فکرنکنم که فقط سه ماهه... بزار فکر منم تا لحظه
ی مرگم برده ی تو میمونم.
جیهوپ پیشونیش رو به پیشونی جیمین تکیه داد و نفس عمیقی
کشید.
_هیچکس نمیتونه تو رو از من بگیره... حتی خودت... حتی
مرگ... پس یه بار دیگه میپرسم... میخوای مال من باشی؟
جیمین سرش رو به علامت مثبت تکون داد. دستش رو دور
گردن جیهوپ انداخت و دوباره لبهاشون رو به هم پیوند داد.
جیهوپ پاهای جیمین رو بالا برد و مجبورش کرد پاهاش رو
دور کمرش حلقه کنه. جیمین در حالی که سعی در کنترل
کردن استرسش داشت، به بوسیدنش ادامه داد تا حواسش پرت
شه. ترجیح میداد همه چیز رو به جیهوپ بسپره اما هنوز هم
میترسید.
جیهوپ یکی از دستهاش رو پایین تر برد و در حالی که
استخوان ترقوه اش رو مارک میکرد، دستش رو به ورودیش
رسوند. برای یک لحظه جیمین با ترس عقب کشید. جیهوپ باتعجب نگاهش میکرد.
_فقط دستمه.
اب دهانش رو قورت داد و به چشمهاش زل زد. با بغض گفت:
+ببخشید... ادامه بده...
جیهوپ که ترسیدن جیمین رو فهمیده بود پشت دستش رو به
گونش کشید.
_مگه خودت نمیخواستیش؟
+من از بودن با تو نمیترسم... از این که برات کافی نباشم
میترسم.
دستش رو زیر چونش برد و بوسه ی نرمی روی چونش
کاشت. دندون هاش رو به چونه ی خوش فرمش کشید و
زمزمه کرد:
_میخواستم باهات خشن باشم... نیاز به ادب شدن داشتی...
ولی اینطوری...فکر کنم بیشتر به خودم نیاز داری تا خشونتم.
این بار جیمین سرش رو خم کرد و بوسه ای به گردن جیهوپ
زد. در حالی که دستهاش دور گردنش حلقه شده بود گفت:
+باهام خوب باش باشه؟
جیهوپ جوابش رو نداد و برای بار دوم دستش رو لای پاهای
جیمین برد.
اب تا نصف وان بالا اومده بود و تن هر دوشون رو خیس
کرده بود. جیمین با تماس دوباره ی دست جیهوپ با پایین تنش
اهی کشید و با دردی که یک دفعه وارد بدنش شد پلکهاش روروی هم فشار داد. چند دقیقه نگذشته بود که انگشت هاش رو
خارج کرد و عضوش رو جایگزین کرد.
بدون این که به جیمین فرصت امادگی بده عضوش تا ته فرو
کرد. جیمین با صدای بلندی نالید:
+اههههه... نادزیااااا... درد داره خیلی درد داره!!
_هیسسس... عادت میکنی.
پلک هاش رو انقدر محکم فشار میداد که اشک به سختی از
گوشه ی چشمش خارج میشد. جیهوپ که عضو سخت شدش
رو به سختی تحمل میکرد، خم شد و لبهاش رو روی پلک
های جیمین قرار داد. با صدای آروم و لطیفی گفت:
_چشماتو باز کن... حق نداری وقتی دارم باهات عشق بازی
میکنم نگاهتو ازم بگیری.
جیمین نفس عمیقی کشید و پلک هاش رو از هم فاصله داد. به
مردمک های سیاه جیهوپ زل زد و تنش رو به تن جیهوپ
فشرد. اگه میخواست خودش رو نشون بده، اگه میخواست
برای جیهوپ کافی باشه... باید همکاری میکرد.
در حالی که با وجود عضو جیهوپ به سختی نفس میکشید
گفت:
+حرکت... کن...جیهوپ دستش رو زیر اب برد و به لمس کردن تن جیمین
ادامه داد. درهمون حال عضوش رو حرکت داد. جیمین قوسی
به بدنش داد و ناله هاش رو شروع کرد. پیچیدن صدای ناله
های تحریک کننده ی جیمین توی حموم باعث میشد جیهوپ
عقلش رو از دست بده.
+اههه... اه... اهههه... ناد... زی...
در حالی که اروم به سرعتش اضافه میکرد گفت:
_ناله کن بابوچکا... بزار کل مسکو بفهمن... داری زیر من...
ناله میکنی.
جیمین که با اولین تجربش کنار اومده بود، با لذت گازی از لب
متورمش گرفت و چنگی به کمر جیهوپ انداخت.
+تندتر... بزن... اههه...
جیهوپ به ضربه هاش سرعت داد و در حالی که تنش با تن
خیس جیمین مماس بود و رون پاهای جیمین رو محکم گرفته
بود، آب رو بست. صدای اب مانع شنیدن صدای جیمین میشد،
و اگه نمیبست میتونست همینجا کل حموم رو با خاک یکسان
کنه.
جیمین با ناله ی پر از درد و لذت اهی کشید و گفت:
+اهه... ارههه... همون... جا...
بیست دقیقه گذشته بود که جیهوپ در حالی که اخرین ضربه
هاش رو به نقطه ی حساس جیمین میکوبید دستش رو به سمت
عضو جیمین برد و با مهارت شروع به تکون دادنش کرد.چیزی نمونده بود که هر دوشون با هم خالی شدن. احساس
مایع گرمی که توی ورودیش پخش شده بود، باعث شد
تنش بلرزه... همچین حسی رو هیچوقت تجربه نکرده بود.
جیهوپ عضوش رو بیرون کشید و کنار جیمین دراز کشید.
رابطه داشتن توی اب علاوه بر شهوت و لذت، ارامش خاصی
داشت.
مقدار انرژی ای که جیمین به عنوان یک انسان ضعیف از
خون اشامی مثل جیهوپ دریافت کرده بود باعث خسته
شدنش شده بود.
بدون این که به خودش زحمت جمع کردن پاهاش رو بده توی
وان موند و سرش رو به سطح سخت و سرد وان تکیه داد.
جیهوپ دستش رو لای موهای خیسش فرو کرد و به عقب
هلشون داد. دستهاش روزیر تن جیمین برد، بغلش کرد و
خودش هم توی وان دراز کشید.
جیمین انقدر خسته بود که فقط یه خواب عمیق میخواست...
باورش نمیشد انقدر واقعی خودش رو به جیهوپ بخشیده
باشه... شاید وقتی برای اولین بار وارد خونش شد از همچین
چیزی وحشت داشت... اما الان احساس تعلقی که داشت، بهش
حس ارزشمند بودن هم میداد... چیز کمی نبود، اون کسی بود
که تونسته بود جیهوپ رو از پا دربیاره... نفس عمیقی کشید و
به سمتش برگشت.
خودش رو پایین تر کشید و گونش رو روی سینه ی داغ
جیهوپ گذاشت و با صدای ارومی گفت:+خوابم میاد... درد دارم.
جیهوپ بوسه ای به پیشونیش زد و زیر گوشش جمله ای رو
گفت که جیمین توی خوابهاش هم تصور نمیکرد بتونه از
زبون جیهوپ بشنوه.
_بخواب... فرشته ی خوشگل من.
*************************
_جیمینا... بیدار شو.
پلکهاش رو روی هم فشرد. بیش از حد خوابش میومد. پتوی
نرمش رو توی اغوشش فشرد و روی تخت جمع شد. مثل بچه
های کوچیک خوابیده بود وبه صدای جیهوپ اهمیتی نمیداد.
جیهوپ اخمی کرد و تکونش داد.
_مگه من با تو نیستم؟
جیمین لای چشمهاش رو اروم باز کرد و با قیاقه ی خواب
الودی بهش زل زد. با صدای بانمک و ارومی گفت:
+چرا نمیزاری بخوابم؟ خستم.
جلوی تخت روی نوک پاهاش نشست و در حالی صورتش رو
نزدیک تر میبرد گفت:
_یه روز کامل خوابیدی میدونستی؟
در حالی که پلکهاش رو دوباره میبست با غرغر گفت:
+دروغ میگی... اههه چرا انقدر سرده؟_شاید باید بیدار شی و لباس بپوشی.
توی یک لحظه به خودش اومد و سریع بلند شد. موهای حالت
دارش به هم ریخته بود و صورتش کاملا خواب الود بود.
نگاهی به تنش انداخت، تنها چیزی که داشت یه پتو بود. با
چشمهای درشت شده به جیهوپ که بالای سرش ایستاده بود
زل زد.
+من یه روزه لخت خوابیدم؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد و با ابروی بالا رفته به
بدن سفیدش خیره شد.
+صبر کن اصلا من چرا لختم؟
با لبخند شروری لب زیریش رو گاز گرفت و در حالی که به
سمت کمد میرفت گفت
: _
نمیدونم، به نظرت چرا؟
جیمین دستش به بینیش کشید و مشغول فکر کردن شد. چیزی
نگذشته بود که با تصاویر عجیبی توی سرش روبرو شد.
+اوه مای گادددد!
جیهوپ تیشرت سفید اور سایزی که جیمین دوستش داشت رو
از توی کشوبرداشت و روی تخت پرت کرد، شلوارک جین
ابی رنگی هم پشت سرش انداخت و به سمتش برگشت.
_یادت اومد؟
حرفی نزد. با به یاد اوردن اتفاقی که بینشون افتاده بود بیشتر
از هر وقت دیگه ای خجالت میکشید. تیشرت رو پوشید و ازروی تخت پایین اومد تا شلوارک رو هم بپوشه.
جیهوپ نفس عمیقی کشید و پردههای اتاقش رو کنار زد.
خورشید ده دقیقه ی بعد طلوع میکرد. به سمت جیمین برگشت
که با جای خالیش روبرو شد. به سرویس رفته بود تا صورتش
رو بشوره.
چند دقیقه گذشته بود که بیرون اومد و در حالی که سرش پایین
بود کنارش ایستاد. جیهوپ با دیدن رفتار جیمین خندید و به
اسمون زل زد.
_تو اون شب خیلی سکسی بودی، چطوری یهو شبیه بچه ها
میشی؟
سرش رو بلند کرد و به چشمهاش زل زد.
+سکسی بودم؟
_بودی.
لبخندی زد و بهش نزدیک تر شد. صورتش رو نزدیک تر برد
و در حالی که نفس هاش به گوشش برخورد میکرد گفت:
+واقعا؟
_بهت خوش گذشته نه؟
+نادزیااا!
به سمتش برگشت و نگاهش کرد. با لحن تمسخر امیزی گفت:
_بابوچکاااا!
جیمین با اخم خنده ی شیرینی کرد و مشت ارومی به بازوش
زد.+ادای منو در نیار.
جیهوپ سرش رو به تاسف تکون داد و به سمت تراس رفت.
_بیا طلوع افتابو ببین.
+شما خون اشاما به طلوع افتاب علاقه ی زیادی دارین؟
به اسمونی که در حال تغییر رنگ بود خیره شد و گفت:
_گرگینه ها دیوونه ی ماهن... چون وقتی ماه کامل شه باعث
تغییر شکلشون میشه و این باعث میشه به ادمای اطرافشون
ضربه بزنن.
به جیمین که کنارش ایستاده بود زل زد. گردنبندی که اسم
نادزیاژدا روش بود رو از گردنش خارج کرد و جلوی جیمین
تکون داد. جیمین تونست یاقوت زرد رنگی که به رنگ
چشمهاش بود رو پشت پلاک گردنبند ببینه، این یاقوتی
بود که بهش اجازه میداد جلوی نور خورشید اسیب نبینه.
گردنبند رو روی لبه ی تراس گذاشت و ادامه داد:
_خون اشاما هم عاشق خورشیدن، چون اونو ندارن... چون
خورشید بهشون اسیب میزنه... جالبه نه؟ گرگینه ها خورشید
رو دارن اما ماه رو میخوان... خون اشاما ماه رو دارن اما
خورشید رو میخوان... همه ی ادما چیزی که بهشون
اسیب میزنه رو ازشمندتر میبینن.خورشید کم کم بیرون اومده بود و نورش رو به دستهای
جیهوپ که روی نرده های تراس بود رسونده بود.
_مثل تو بابوچکا... تو منو میخوای... در حالی که بهت اسیب
میزنم.
با سوزشی که احساس کرد، اروم دستش رو بلند کرد و
نگاهش کرد. گردنبند رو با دست دیگش دور گردنش انداخت و
به خورشید خیره شد. جیمین که
نمیدونست چی باید بگه در سکوت به نیم رخش خیره شده
بود... چقدر ازاین که پسر روبروش هنوز هم تلخ بود
میترسید. به سختی لبهاش رو حرکت داد و با صدای ارومش
گفت:
+طلوع خورشید... خیلی قشنگه.
جیهوپ به آرومی لبخندی زد. نگاهش رو از خورشید گرفت و
به صورت
درخشان جیمین داد.
_نه به اندازه ی تو.
دو هفته بعد|
+فکر میکردم میخوای بری پیش برادرت.
عینکش رو از روی چشمش برداشت و به اسمون ابری چشمدوخت. افتاب خیلی زود خداحافظی کرده بود.
_میخوام برم کیم بار.
+خیلی خب باشه.
_کوکی.
به نیم رخش زل زد و با لبخند نگاهش کرد.
+بله ارباب؟
تهیونگ هم خندید و در حالی که یک دستش به فرمون بود به
سمتش برگشت.
_من چیز زیادی در مورد تو نمیدونم... یعنی زیاد نتونستیم با
هم حرف بزنیم... در مورد گذشته ات، تو یه طورایی همه چیز
منو میدونی.
سرش رو به علامت مثبت تکون داد. برای خودش متاسف بود
که هر روز به دروغ هاش اضافه میشد، اما مگه ترسی که از
پدرش داشت بهش اجازه ی خیانت میداد؟
+من... توی بوردو به دنیا اومدم... پدرم وقتی ده سالم بود
مرد... اون همیشه برام پیانو میزد... اما بعد از اون دیگه
نتونستم ادامه بدم... و مادرم... خب اون سنش خیلی کمه
دویست سالشه.
_پدرت چند سالش بود؟
+هزار و خورده ای... راستش دقیقا یادم نیست، یکی از
دوستاش اون میخ چوبی لعنتی رو توی قلبش فرو کرد.
_بعدش چی؟+خب... میدونی تهیونگ زندگی همیشه به قشنگی پسر
شهردار بودن نیست... بعضی وقتا یهو چشم باز میکنی و
میبینی جایی هستی که نباید باشی... اما چند دقیقه ی بعدش
دقیقا وقتی از کارت پشیمون شدی، یه نفر سیصد یورو میذاره
کف دستت و میگه... باهات حال کردم بازم میام سراغت...
شنیدن این حرفها برای تهیونگ اسون نبود، اما میدونست
بخشی از گذشته ی جونگ کوک همینه. جونگ کوک لبخند
غمگینی زد و ادامه داد:
+اونجاست که پشیمونیت از بین میره... نابود میشه... و اون
سیصد یورو تبدیل میشه یه ششصد یورو... یهو میبینی توی دل
امریکا و روسیه ای، این بار داری دلار میگیری... به خاطر
رنگ چشمت عاشقت میشن... با هزار نوع بیماری، باهات
همخواب میشن... این خیلی دردناکه تهیونگ... خیلی...
در حالی که بغض کرده بود نگاهش رو ازش گرفت و با بغض
خندید.
+ولی... بعضی وقتا... با خودم میگم... اگه تو هم فقط یه شب
با من میموندی... بعدش چی میشد؟
تهیونگ با ارامش ماشین رو گوشه ای پارک کرد و به سمتش
برگشت.
دستش رو به گونه ی لطیف و خیس جونگ کوک کشید و
لبخندی زد.
_من حالا حالاها دست از سرت برنمیدارم... برام مهم نیستچقدر گذشته ات تاریک بوده... برام مهم نیست که از چی
میترسی... حتی برام مهم نیست با چند نفر بودی... من فقط یه
چیز ازت میخوام... قلبتو برای من پاک کن ...بزار فقط من
توش باشم... میتونی؟
جونگ کوک لبخند تلخی بهش زد. نمیتونست، قلب اون پاک
شدنی نبود...اتیشی که با هر بار زل زدن توی چشمهای
تهیونگ توی دلش به پا میشد، تمام وجودش رو میسوزوند.
+میترسم قلبتو بشکنم تهیونگ... میترسم بهت اسیب بزنم.
شاید این تنها حرف صادقانه ای بود که میتونست بهش بزنه.
تهیونگ صورتش رو جلوتر برد و زمزمه کرد:
_ولی من نمیترسم.
+اگه یه روز ولت کردم چیکار میکنی؟ اگه عاشق یکی دیگه
شدم چی میشه؟
باز هم لبخند زد و کف دستش رو روی صورت جونگ کوک
گذاشت. با سرانگشتش گوشش رو لمس کرد و پیشونیش رو به
پیشونی جونگ کوک چسبوند. با صدای جذاب و ارومش
زمزمه کرد:
_اگه یه روز عاشق یکی دیگه بشی، یعنی مال من نیستی...
تو همین الانش هم عاشق من نیستی... پس نمیتونم خودمو
مالک تو بدونم، اما...
سرش رو جدا کرد و به چشمهای درشتش زل زد._اگه یه روز یه نفر بهت گفت... هیچکی اندازه ی من دوستت
نداره... بهش از تهیونگت بگو باشه؟
اب دهانش رو قورت داد و لبخندی زد. نگاه خیسش چیزی
نبود که تهیونگ بتونه تحملش کنه. لبخند مهربونی زد و پشت
پلکهاش رو بوسید.
_وقتی با منی هر درد و غمی که داری رو فراموش کن... من
بهت رنگی از ارامشو میدم باشه؟
سرش رو آروم و کوتاه به علامت مثبت تکون داد و لبهاش رو
به لبهای تهیونگ پیوند داد.
*****
_اخرین باری که برادرتو دیدم دو هفته پیش بود.
به همراه جونگ کوک پشت یکی از میزهای بار نشستن و به
نامجون چشم دوختن. تهیونگ شونش رو بالا انداخت و به
پشتی چرم تکیه داد.
+نادزی دو هفته ی پیش رفت سوچی، بردش رو هم با خودش
برد.
جونگ کوک سرش رو به تایید تکون داد و حرفش رو ادامهداد:
+به ما چیزی نگفت... پسر شهردار جدیدا خیلی عجیب شده.
تهیونگ که میفهمید جونگ کوک از چی حرف میزنه با
صدای ارومی گفت:
+دیشب یکی از دوستام بهم زنگ زد، گفت نادزی رو توی
گلفروشی دیده .باورت میشه؟
جونگ کوک دوباره با بهت حرفش رو ادامه داد:
+خیلی عجیبه... نادزیاژدا... کسی که حاضر نیست به یه گل
نگاه کنه... رفته گل فروشی.
نامجون با چشمهای درشت شده نگاهشون میکرد. خون اشام
بی اعصابی مثل پسر شهردار دو هفته بود که توی سوچی
بود، و این چیزی نبود که همیشه اتفاق بیوفته، اما حضورش
توی یک گلفروشی برای فرد بی حوصله ای مثل اون عجیب
تر از هر چیزی بود.
_واو... نمیدونم چی باید بگم... چیزی میخورین؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و به جونگ کوک نگاه کرد.
+تو چی میخوری؟
_شراب قرمز ساده.
تهیونگ با لبخند رو به نامجون کرد.
+دوتا شراب قرمز.
نامجون دستش رو برای دستیارش تکون داد تا سفارششون رو
بگیره. پسر جوان چند دقیقه بعد با دو جام شراب قرمزبرگشت.
نامجون که شراب سفید میخورد لیوانش رو روی میز گذاشت
و به تهیونگ نگاه کرد.
_خب چه خبر از فرزند بزرگ ماه؟
+پدرمو میگی؟ اوه سرگی سرش هنوز شلوغه... تا چهار ماه
مهمان هاش باید توی عمارتش بمونن.
جونگ کوک سرش رو به تاسف تکون داد و لیوانش رو
برداشت. با ابروی
بالا رفته گفت:
_قانون منع تلپورت جدا دست و پای همه رو بسته... خیلیا
بیشتر از یه ماهه که خانوادشونو ندیدن و قراره سه ماه با
همین وضع بگذره... کاش حداقل ممنوع الخروجی رو
برمیداشتن.
تهیونگ دستش رو زیر چونش گذاشت. موهای تازه رنگ
شدش رو روی پیشونیش ریخت.
_دلم برای تلپورت کردن لک زده.
نامجون چشم غره ای به جفتشون رفت و دست به سینه به
صندلی تکیه داد.
+جفتتون خفه شین... تلپورت چه کوفتیه؟
جونگ کوک خندید و با شیطنت بهش زل زد. دست به سینه
صداش رو کلفت کرد و اداش رو در اورد._حسودیت میشه که نمیتونی تلپورت کنی؟
نامجون با حرص نگاهش کرد و در حالی که خندش رو کنترل
میکرد گفت:
+کاش الان ماه کامل میشد تا بهت بفهمونم کی نمیتونه تلپورت
کنه.
تهیونگ با چشمهای ریز شده به جونگ کوک نگاه کرد.
_تبدیل شدن نامجون خیلی ترسناکه... اون واقعا فرزند ارشد
ماهه، چشماش ابی روشن میشه و... واووو بوممم.
نامجون یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و لبخند مغرورانه
ای زد. جونگ
کوک با کنجکاوی گفت:
+اسم خفن گرگینه ای نداری؟
تهیونگ که جوابش رو میدونست با هیجان به نامجون چشم
دوخت.
_یه زمانی یه اسمی داشتم... اما خب... یه نفر اون اسم رو
برام انتخاب کرده بود... که... اه بیخیال.
+اسمت چی بود؟
_واقعا گفتنش برام سخته.
جونگ کوک که میدونست نامجون از حرف زدن در مورد این
موضوع ازرده شده، سعی کرد حرف رو عوض کنه.
+اسم واقعی نادزی چیه؟
تهیونگ شونش رو بالا انداخت._خودش هم نمیدونه.
+تهیونگا... من احمق نیستم... اون پسر یه زمانی اسم داشته...
درسته که اسم برده ها ثبت نمیشه اما پدر تو شهردار
مسکوعه... شک ندارم میدونه.
نامجون سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
+تنها کسانی که اسم واقعی نادزی رو میدونن فقط سه نفرن...
سرگی سوبایانین... من... و... مین یونگی.
نفس تهیونگ و جونگ کوک توی سینه حبس شده بود. شنیدن
اسم یونگی برای هر دوشون دشواری خودش رو داشت.
+تو که میدونی اسمشو بگو.
_من چندین سال پیش برای نادزیاژدا سوگند خوردم که اسمش
رو حتی به خودش هم نگم... اون خودش نمیخواد که اسمش
رو بدونه... اگرنه میتونه ازسرگی بپرسه... ولی از اون هم
همین رو خواسته...
+پس اسم گرگینه ای خودت رو بگو.
تهیونگ با تعجب به اصرار جونگ کوک نگاه میکرد. از لحن
لجوج و بانمکش خندش گرفته بود. نامجون سرش رو به تاسف
تکون داد.
_اون اسم برای یه گرگینه ی عاشق بود... نه صاحب کیم بار.
جونگ کوک دستش رو زیر چونش برد و با ذوق گفت:
+گرگینه ها هم عاشق میشن؟_عاشق ماه میشن.
با زیرکی و لبخند عجیبی گفت:
+همه ی ما توی زندگیمون ماه داریم نامجونا... همه ی ما یه
اسمون داریم...که ستاره ها و ماه هاش برای خودمونه... به
هر کسی یه ستاره میدیم... اما ماه... فقط یه نفر میتونه
صاحبش باشه.
نامجون مستقیم نگاهش کرد. هیچکس نمیتونست از نگاهش
فرار کنه.
_تو به کی دادی؟
مکثی کرد و در حالی که به چشمهای نامجون زل زده بود
گفت:
+من هیچ ستاره ای ندارم... اما...
به نیم رخ جذاب تهیونگ زل زد. توی فکر بود و به شرابش
زل زده بود.
موهای عسلی رنگش به طرز فوق العاده ای بهش میومد. در
حالی که بغضش رو کنترل میکرد گفت:
+فکر کنم یکی داره ماهمو میگیره.
*****
با برخورد اروم نسیم به صورتش چشمهاش رو بست و
لبخندی زد. نقاب پرسفید رنگش هم نمیتونست جلوی ارامشش
رو بگیره. پیراهن نازکی که تنش بود باعث میشد باد روی
توی تمام وجودش حس کنه. با احساس نرمی لبهایجیهوپ روی پوست گردنش، لبخندش بیشتر شد. دستهای
جیهوپ از پشت دور کمرش حلقه شد. جیمین با شیطنت لبش
رو گاز گرفت و چشمهاش رو باز کرد.
سواحل سوچی شاید توی تابستون قشنگ تر بود اما برای
جیمین فقط بودنش کنار جیهوپ ارامش رو به معنای واقعی
میرسوند. جیهوپ بوسه ی دیگه ای به گردنش زد و گازی از
نرمه ی گوشش گرفت
.
_چیکار میکردی؟
صورتش رو به نیم رخ برگردوند تا احساس نزدیک تری به
جیهوپ داشته باشه.
باد پاییزی موهای لخت مشکی رنگش رو تکون میداد.
برخلاف همیشه کت یا لباس گرم نپوشیده بود، با پیراهن استین
بلند سرمه ای و شلوار مشکی و بوت های همیشگیش پشت
سرش ایستاده بود. دهانش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید،
نمیخواست فقط بینیش باشه که احساسش میکنه.
+منتظرت بودم.
_بهت گفتم تنهایی نرو اسکله تا بیام.
+اینجا خلوته... چیزی نمیشه... اواخر پاییزه کی میاد ساحل؟
_شاید یه دیوونه ای که پسر شهردار مسکوعه... بخواد برده
اش رو ببره هواخوری.
لبخندی زد و گفت:
+پسر شهردار دیوونه نیست... فقط یکم عصبیه.جیهوپ حلقه ی دستهاش رو باز کرد و ازش فاصله گرفت.
دستش رو محکم گرفت و وادارش کرد به سمتش برگرده.
جیمین باز هم خندید. به زور بیش از حد اربابش عادت کرده
بود.
+اها همین کارت... اقای عصبی.
_من عصبیم؟
با لبخند بانمکی سرش رو به تایید تکون داد. جیهوپ با قیافه ی
جدی قدمی بهش نزدیک تر شد که باعث شد جیمین قدمی به
عقب برداره.
_مطمئنی؟
دوباره سرش رو به علامت مثبت تکون داد. جیهوپ به جلو
اومدنش ادامه میداد تا جایی که پای جیمین به لبه ی سکوی
اسکله رسید؛ مطمئنا دلش نمیخواد با لباس های نازکش توی
اب عمیق دریای سیاه بیوفته.
_دوباره میپرسم مطمئنی؟
با لبخند شیطنت امیزی گفت:
+میخوای برده اتو بندازی توی اب؟ فکر کنم خیلی ارتفاعش
زیاده، نیست؟
_اگه زبون داری کنه آره.
لبش رو گاز گرفت و توی یک حرکت خودش رو از پشت رها
کرد. چیزی به جدا شدن پاهاش از زمین و افتادنش توی اب
عمیق نمونده بود که کمرش توسط دستهاش جیهوپ گرفتار شد
و جلوی سقوطش به دریا رو گرفت.
جیمین با خنده خودش رو بالا کشید و دستهاش رو دور گردن
جیهوپ حلقه کرد.
جیهوپ با حرص نگاهش میکرد، این پسر باز هم شکستش
داده بود واین کاری نبود که هر کسی بتونه حتی یک بار
انجامش بده.
+من برده ی ارزشمند پسر شهردارم... تو نمیتونی
همینطوری ولم کنی.
در حالی که تنش رو به تن خودش مماس کرده بود، از فاصله
ی نزدیک به چشمهاش زل زد. یکی از ابروهاش رو بالا داد و
گفت:
_اها... اونوقت پسر شهردار کیه؟
با صدای آروم و لطیفی گفت:
+نمیدونم ...شاید یه پسر صد و هفتاد و پنج ساله ی گند دماغ
که هیچکسو ادم حساب نمیکنه... با همه بده و همه ازش
میترسن... اما با وجود اینا تونسته قلب کوچیک یه پسر خیلی
خیلی خوشگل و مهربون به اسم بابوچکا رو تصاحب کنه.
جیهوپ با نگاه عجیبی بهش زل زده بود. با لحن اروم و
مرموزی گفت:
_داری شیطونی میکنی... شیطونی برات خوب نیست...
بابوچکاااا.
جیمین که توی این دو هفته بیشتر از هر وقتی احساس ارامشکرده بود، با صدای لطیفی خندید و پیشونیش رو به پیشونی
جیهوپ چسبوند. جیهوپ که اروم شدن جیمین رو دید گفت:
_دوباره تکرارش کن.
+چی؟
_خندیدن برای منو دوباره تکرارش کن.
با تعجب نگاهش کرد.
+الکی بخندم؟
_برای من خندیدن الکیه؟
+مگه من برای کس دیگه ای هم میخندم؟
در حالی که یکی از دستهاش پشت کمرش بود، دست دیگش
رو جلو برد و نقاب چشمی سفیدش رو از روی صورتش
برداشت.
_حالا بخند.
جیمین زیباترین لبخندش رو به جیهوپ هدیه داد و با تمام
عشقش خندید.
لبخند کوچکی روی لب جیهوپ نشست. دستش رو به موهای
جیمین کشید و از پیشونیش کنار زد. گوشه ی چشمهاش رو
لمس کرد و با لحن مردونه و جدی ای گفت:
_این چشمهایی که موقع خندیدن مثل یه خط کمانی میشن...
دستش رو به گونش کشید و نوازشش کرد.
_این گونه هایی که موقع خندیدن بالاتر میرن و برجسته
میشن...
دستش رو روی خط لبخندش کشید و ادامه داد:
_این خط هایی که روی صورتت میوفته...و در اخر دستش رو به لبهای صورتی رنگش کشید.
_و لبهایی که با دیدن باز شدنش به لبخند... به روحم ارامش
میرسونه...برای اولین بار توی عمرم چیزی رو دارم که بهم
دلیل زنده بودن میده.
جیمین با بهت نگاهش میکرد. بعد از دو هفته هنوز هم وقتی
جیهوپ حرف خوبی بهش میزد، باورش نمیشد این همون
پسری باشه که از زشت صدا کردنش دست برنمیداشت.
+من نمیزارم هیچکس به جز تو... ذره ای از منو داشته باشه.
دستش رو زیر چونش برد و سرش رو بالاتر گرفت. این بار
جدی نگاهش کرد و با لحن محکم همیشگیش گفت:
_تو حق نداری ذره ای از خودتو حتی به کسی به جز من
نشون بدی... تو برده ی ارزشمند پسر شهرداری.
جیمین سرش رو جلوتر برد. در حالی که لبهاش روی لبهای
جیهوپ تکون میخورد آروم زمزمه کرد:
+برده ی ارزشمند نادزیاژدا












Moscow | Hopemin CompletedWhere stories live. Discover now