part 7

3.6K 721 66
                                    


گرامافون کوچیک رو روشن کرد و موسیقی قدیمی روسی رو پخش کرد ، موسیقی ای که برای جیهوپ یه لالایی ترسناک بود ، درحالی که عصای بلندش رو به زمین میکوبید جلوتر اومد ، روبروی جیهوپ زانو زد و به صورتش زل زد

_ خب فسقلی دلت برای کی تنگ شده؟

با بغض زمزمه کرد

+ مادرم...خواهرم جینوو

_ پدرت چی؟

+ پدرم نیست...خواهش میکنم بزار برم

پوزخندی روی لب مرد روبروش نشست

_ تاحالا کسی خونت و مستقیم خورده؟

با چشمهای اشکی سرش رو به چپ و راست تکون داد، پوزخندش عمیق تر شد ، دستهاش رو باز کرد، و یقه ی لباسش رو پاره کرد، لبخند شرورانه ای زد و قرمزی چشمهاش رو به نمایش گذاشت

_ من خونت و به اندازه ی کافی گرفتم نادزیاژدا...نوبت خودته... میخوام اینبار کاری کنم خودت به خودت اسیب بزنی
صدای موسیقی مثل سوهان روحش رو میخراشید و ترس بیشتری به دلش میداد
بدون اینکه به چشمهای ترسیده ی پسر روبروش توجه کنه ، دندون های تیز و بردندش رو وارد پوست لطیف و زخم خورده ی پسر بچه کرد...


با احساس تنگ شدن نفسش از خواب پرید، گلوش خس خس میکرد و می سوخت، نفسش به سختی بالا میومد، قفسه ی سینش بالا و پایین میشد و چقدر ترسناک بود که این اتفاق براش عادت شده بود، صدای موسیقی قدیمی هنوز توی گوشش بود، لالایی ای که شیش ماه تموم توی گوشش بود، و بعد از صدو هفتاد سال هنوز هم صداش رو توی گوشش میشنید

اب دهانش رو قورت داد و از روی تخت بلند شد، دستش رو به زیر پلکش کشید، بازهم خیس بود، هنوز تنها جایی که میتونست توش گریه کنه، خوابهاش بود...

پنچره ی قدی رو باز کرد و وارد تراس اتاقش شد، چشمهاش رو بست و با صدای آرومی لالایی دردناکش رو برای خودش زمزمه کرد لالایی ای که یادگاری یونگی بود...


Тили-тили-бом
تیلی تیلی بوم
Закрой глаза скорее
چشمهات رو سریع ببند
Кто-то ходит за окном
یه نفر کنار پنجره قدم میزنه
И стучится в двери
و در رو میکوبه
Тили-тили-бом
تیلی تیلی بوم
Кричит ночная птица
میتونی صدای پرنده های شب رو بشنوی؟
Он уже пробрался в дом
اون راهش رو به داخل خونه باز میکنه
К тем, кому не спится
برای بچه هایی که نمیخوابن
Он идет... Он уже близко
صدای قدم هاش رو بشنو، اون نزدیک شده
Тили-тили-бом
تیلی تیلی بوم
Ты слышишь, кто-то рядом?
میتونی بشنوی؟ یکی داره به سمتت میاد
Притаился за углом
در گوشه ای دراز کشیده
И пронзает взглядом
با یک نگاه نافذ...منتظرته


آه بغض داری کشید و چشمهاش رو باز کرد...اون صدو هفتاد سال بود که هیچ دردی نکشیده بود، درواقع تمام درد این سالها همون دردهای پنج سالگیش بود، شاید برای یه پسر بچه، تجاوز درد سختی باشه، اما برای جیهوپ دردهای تجاوز هایی که بهش شده بود، فقط یکی از عذاب هاش بود...

******

با صدای قار و قور شکمش از خواب پرید ، نگاهی به گربش انداخت که آروم خوابیده بود ، پوفی کشید و از جاش بلند شد تیشرت گشادی که تنش بود که تا پایین رونش میرسید، بدون اینکه شلوارک بپوشه از اتاق خارج شد ، به سختی میتونست جلوی پاش رو ببینه، پرده ها کشیده شده بودن و جلوی نور مهتاب رو میگرفتن، با قدم های آروم و بیصدا از سالن گذشت و به اشپزخونه رفت
به خاطر اوپن بودن اشپزخونه راحت واردش شد و به سمت یخچال پرواز کرد ، به محض باز کردنش با یخچال کاملا خالی روبرو شد که فقط دو شیشه مشروب و یه شیشه ی خالی با مقدار کمی خون توش بود

_مثل اینکه یه نفر بدخواب شده
با داد بلندی از جاش پرید و به سمت جیهوپ برگشت، درحالی که نفس نفس میزد، با چشمهایی که توی تاریکی میدرخشید بهش زل زد

+ تو...مگه...بار...شب...

دست به سینه جلوش ایستاد و با اخم نگاهش کرد ، جیمین ترسیده نگاهش میکرد

_ چی میگی واسه خودت؟

دستش رو روی سینش گذاشت و اب دهانش رو قورت داد، قلبش هنوز تند میزد، نفسش رو منظم کرد و سعی کرد دوباره حرف بزنه

+ مگه قرار نبود بری بار؟

_ به تو باید جواب پس بدم؟

+ فقط پرسیدم

جلوتر رفت و جیمین رو کنار زد، در یخچال رو دوباره باز کرد و شیشه ای که مقدار کمی از خونش مونده بود رو خارج کرد و کامل سر کشید ، چشمهاش توی تاریکی به رنگ زرد در اومد و مثل ستاره می درخشید شیشه رو روی میز پشت سرش گذاشت و به سمت جیمین برگشت

مثل کسی که یخ زده باشه نگاهش میکرد، قطعا رنگ چشمهاش باعث ترسیدنش شده بود

+چشمات...خیلی ترسناکه

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و درحالی که چشمهاش هنوز هم زرد بود، پوزخندی زد، نگاه خریدارانه ای به سر تا پای جیمین انداخت و به کانتر تکیه داد

_ میبینم که ترست واقعا ریخته، خیلی با خونه ی من احساس راحتی میکنی

جیمین که متوجه حرفش نشده بود سوالی نگاهش کرد، چیزی نگذشته بود که یادش افتاد فقط با یه تیشرت وارد اشپزخونه شده، سرخ شد و با صدای بلندی گفت

+ هیییی...چینجا چینجا چینجا

با عجله دوید و پشت سر جیهوپ ایستاد که دقیقا اون سمت کانتر بود، به سمتش برگشت و بهش زل زد

_ لازمه یادت بیارم که امروز صبح دقیقا جلوی من دوش گرفتی؟
با ناراحتی سرش رو پایین گرفت و با صدای آرومی گفت

+ دلیل نمیشه که جلوت لخت بگردم

دستش رو لای موهاش فرو برد و ارنجش رو روی کانتر گذاشت و بهش تکیه داد

_ گشنته؟

+ چرا نرفتی بار؟

_ قرار بود تهیونگ بیاد و یه چیزایی رو بهم بگه...که نیومد، و به جاش زنگ زد...از این به بعد باید هرجا میرم با من بیای

سرش رو بلند کرد و با تعجب بهش زل زد

+ واقعا؟ چطوری؟

_ یه کاریش میکنم...قانون تلپورت بدجور دست و پام و بسته، نمیتونم از خونه برم بیرون

+ نادزی

منتظر نگاهش کرد ، درحالی که مردد بود گفت

+ اینجا...هیچ آینه ای نیست...من نیاز به آینه دارم

_ چرا الان یادت افتاده؟

با لحن ملتمسانه ای گفت
+ میترسیدم بهت بگم....ولی واقعا اذیت میشم، یه هفتست خودم و ندیدم، گوشی هم ندارم

_ من علاقه ای به آینه ندارم... توهم فعلا نداشته باش

از اشپزخونه خارج شد و درحالی به سمت اتاقش میرفت گفت

_ بیست دقیقه ی دیگه بیا به اتاقم

با قیافه ی بهت زده گفت

+ اتاق تو؟

_ مگه بهت پیشنهاد سکس دادم که تعجب میکنی ؟

+ نه

_ خوبه...پسره ی زشت

بدون حرف دیگه ای وارد اتاقش شد و در رو بست ، جیمین که با حرص به جای خالیش زل زده بود، گفت

_ خودتی

چیزی نگذشته بود که صداش از پشت در به گوش رسید

_ سر جات واینستا برو لباسات و عوض کن

با ابروی بالا رفته به در بسته ی اتاقش نگاه کرد در حالی که به سمت اتاق خودش میرفت زیر لب گفت

+ چطوری میفهمه؟

سرش رو به چپ و راست تکون داد و با عجله وارد اتاقش شد ، به سمت کمد رفت و لباس های داخلش رو چک کرد ، هودی گشاد لجنی رنگ رو برداشت و شلوار جین مشکی رنگ رو هم پوشید، از اینکه لباس های جیهوپ رو میپوشید حس خوبی نداشت، میتونست قسم بخوره، که از لباس هاش هم میترسه


نگاهی به تختش انداخت، بچه گربه ای که یک هفته از پنجره به اتاقش رفت و امد داشت، روی تخت نشسته بود و تماشاش میکرد

+ چیه؟ میدونم شبیه کوتوله ها شدم...کی اهمیت میده؟

پوفی کرد و روی تخت نشست ، گربه رو توی دستش گرفت و نوازشش کرد

+ گیر افتادیم نه؟ دلم برای جینوو تنگ شده...یعنی الان چیکار میکنه؟

با فکر کردن به مادربزرگش لبخند غمگینی روی لبش نشست...دلش برای اون هم میسوخت، مادرش برده بود، دخترش برده بود، و حالا نوه اش هم برده شده بود...چی میتونست از این دردناک تر باشه؟
خنده ی تلخی کرد و به تاج تخت تکیه داد

+ شک ندارم، نشسته روی ایوون، داره برای بچه های کوچیکی که دم غروب بیرون از خونشون میپلکن، از ترسناک بودن خون اشام ها و داستان گم شدن داییش رو تعریف میکنه...اه بیخیال

نگاهی به ساعت مشکی رنگ روی دیوار انداخت...پونزده دقیقه گذشته بود

+ چقدر زود گذشت

شونش رو بالا انداخت و از جاش بلند شد گربه رو روی تخت گذاشت و با لبخند گفت

+ لطفا سرو صدا نکن، باور کن...براش سخت نیست که تورو برای شامش بخوره، جدیدا یکم گرسنه هم شده...خیلی ترسناکه


نفس عمیقی کشید و در اتاقش رو باز کرد، اتاق جیهوپ فاصله ی زیادی باهاش نداشت، جلوی در ایستاد تا در بزنه که متوجه باز بودن در شد، آروم هلش داد و بازش کرد، نگاهش رو توی اتاق چرخوند کسی توی اتاق نبود ، خواست دوباره خارج شه و به اتاق خودش برگرده که نگاهش به پنجره ی قدی تراس خورد، دهانش از تعجب باز مونده بود، جیهوپ با بالاتنه ی برهنه توی تراس ایستاده بود و بدون اهمیت دادن به هوای سرد سرش رو به سمت آسمون گرفته بود ، جیمین که فهمیده بود نباید همچین صحنه ای رو ببینه، با ترس قدمی به عقب برداشت تا از اتاق خارج شه اما با صدای جیهوپ سر جاش میخ شد

_ بهت گفتم...بیست دقیقه ی بعد به اتاق من بیا، و دقیقا به چه دلیل فاکی ای پنج دقیقه زودتر اومدی؟

هنوز پشتش به جیمین بود و این باعث شده بود کمتر بترسه

+ ببخشید...حوصلم سر رفته بود

بدون هیچ حرفی، تیشرت سفید رنگش رو از روی زمین برداشت و پوشید، کت جین مشکی رنگی که روی نرده انداخته بود رو هم برداشت و پوشید ، با دستش موهای جلوی پیشونیش رو به عقب هل داد و به سمت جیمین برگشت

_ تو کل روز توی اون اتاق زندانی شدی... الان نتونستی پنج دقیقه تحمل کنی؟
درحالی که سرش پایین بود گفت
+ گفتم که...ببخشید

جلوتر رفت و روبروش ایستاد، توی هودی گشادی که پوشیده بود شبیه پسر بچه ها به نظر میرسید

_ ببینمت

آروم سرش رو بلند کرد و بهش زل زد

_ خیلی روت داره زیاد میشه...تو این یه هفته بهت سخت نگرفتم
با لحن دلخور و غمگینی گفت
+ دستم تازه داره خوب میشه...چقدر تو وحشی ای

_ پس من وحشیم؟
+ یه طوری حرف نزن انگار که یه هفته ی پیش زانوی یه نفر و خورد نکردی

Moscow | Hopemin CompletedWhere stories live. Discover now