تهیونگ لبخند زورکی ای زد و دست جونگ کوک رو گرفت ،
امیدوار بود رابطش با جونگ کوک باعث
خراب شدن رابطه ی پدرش با دوستانش نشه، چون میدونست سرگی چقدر به اینکه
تهیونگ بتونه روابطش رو از طریق ازدواج محکم کنه امیدوار بود تهیونگ به همراه شارلوت و مارگارت جلوی درب ایستادن تا ورود میهمان هارو خوش امد بگن، همون لحظه جیهوپ هم با عجله خودش رو رسوند تا به نمایندگی از پدرش برای خوش امد گویی حضور داشته باشه تهیونگ با صدای ارومی گفت
+ باورم نمیشه همچین کاری کردی
درحالی که به روبروش زل زده بود با لحن جدی و ساده ای
جوابش رو داد
_ سه هفته است پیش من میمونه...کاری که باهاش میکنم به خودم ربط داره
+ میدونم ولی...نادزیا اون فرق داره
_ برای تو و بقیه آره، ولی برای من نه...برای من اون فقط یه پسر سادست، به همون اندازه ای که من ساده بودم
+ کاش این سه ماه زودتر تموم شه...واقعا دارم میترسم
_ نترس اون پروانه ی منه ،اجازه نمیدم کسی بهش دست بزنه با ورود مهمان های وین که شهردار و همراهانش بودن ، گفت و گوشون رو ادامه ندادن و به خوش امد گوی پرداختن
**********
یک ساعت گذشته بود، ساعت هشت شب بود و سرو صدایی که از طبقه ی پایین میومد باعث ترسش میشد، عمارت شلوغ به نظر میرسید موسیقی ملایمی که پخش میشد نشون از تایم گفت و گوی مهمان ها میداد، روی تخت نشسته بود و با انگشتر هایی که توی دستش بود بازی میکرد، جیهوپ بهش گفته بود لباسش رو عوض کنه اما لباسی نداشت، یاقوت انگشتر هاش با یاقوت
قرمز روی گوشواره اش ست بود ، میدونست جواهرات برای چه چیزیه، نادزیاژدا میخواست کسی شک نکنه که جیمین برده ی اون نیست، میخواست ثابت کنه که برای بردش خرج میکنه نفس عمیقی کشید خواست بلند شه که در به صدا در اومد ، با ترس از جاش پرید و به در چشم دوخت
_ کیه؟
+ دیمیتری، ارباب نادزیاژدا گفتن بیام دنبالتون
با شنیدن صدای دیمیتری قلبش آروم شد و استرسش از بین رفت، در رو باز کرد و پشت در پنهون شد تا از بیرون دید نداشته باشه ، خداروشکر میکرد که دیمیتری اینگلیسی بلده تا باهاش حرف بزنه
_ ارباب کجاست؟
جعبه ای که لباس جدیدش داخلش بود رو به دستش داد
+ ایشون پایین منتظر شمان زودتر اماده شین من بیرون در
منتظرم جعبه رو گرفت و روی تخت گذاشت دیمیتری از اتاق خارج شد و در رو بستدر جعبه رو برداشت و نگاهی انداخت، ست لباس کاملی رو براش تهیه کرده بود، با دهان باز به پیراهن زیبای سفید رنگ خیره شد جنس ساتن داشت و استین هاش تا مچ گشاد بود ،گوشواره و انگشتری با یاقوت سفید داخلش بود ، شلوار جین مشکلی و بوت های بلند مشکی هم در کنار لباس بود ، نفس عمیقی کشید...لبخند کوچکی روی لبش نشست، حالا که همه اون و برده ی نادزیاژدا میدونستن ، شاید بهتر بود اگه خودش رو
برای اربابش اماده میکرد نیم ساعت گذشته بود که در رو باز کرد ، نگاه دیمیتری روی جیمین خشک شد قیافه اش انقدر عوض شده بود که جرات پلک
زدن نداشت، با صدای جیمین به خودش اومد و نگاهش رو به جای دیگه ای داد ، زل زدن به برده ی اربابش قطعا گناه
بزرگی بود
_ چرا خودش نیومد؟
نقاب جیمین رو مرتب کرد و لبخندی زد
+ ایشون نمیتونن جلوی مهمونها برای بردشون بیان بالا، کسر شأن حساب میشه
جیمین با تعجب ابروش رو بالا انداخت
_ شما بیشتر از چیزی که انتظارش رو داشتم به برده ها توهین میکنین
دیمیتری به سمت جیمین رفت و بازوش رو جلوش گرفت،
جیمین بازوی دیمیتری رو گرفت و باهم از اتاق خارج شدن
+ اینجا زندگی اینطوریه، درضمن افراد ثروتمند نمیتونن با برده ها ازدواج کنن
_ یه لحظه صبر کن...یعنی یکی مثل من نمیتونه با نادزی
ازدواج کنه؟
دیمیتری ناخوداگاه خندید و با چشمهای ابی رنگش به جیمین نگاه کرد
+ ببخشید، درسته که شما تنها برده ای هستین که نادزی توی عمرش اون و به اتاقش راه داده، اما اگه به این فکر کنین که میتونین باهاش ازدواج کنین، واقعا احمقین، شما مثل یک مگس برای مرغ مگس خوار هستین...فقط ارزش غذایی دارین
جیمین که از حرف دیمیتری عصبانی شده بود با حرص
نگاهش کرد و خواست حرفی بزنه که با دیدن جمعیت و نور
های مهمانی حرفش توی دهانش موند لوستر های بزرگ سالن به زیبایی نور های طلایی رنگ رو به همه جای عمارترسونده بودن ، نگاه همه به جیمین بود، حتی جونگ کوک که
مشغول پیانو زدن بود با لبخند شیطنت امیزی بدون اینکه پیانو زدنش رو قطع کنه به جیمین زل زده بود ، تمامی مهمان ها به معشوقه ی پسر شهردار چشم دوخته بودن، جیهوپ مشغول
حرف زدن با نماینده ی اینگلیس بود، تهیونگ که کنار جیهوپ ایستاده بود بهش اشاره کرد تا از اومدن جیمین خبر بده ، سرگی هم که دور تر از همشون ایستاده بود با ابروی بالا رفته برای جیهوپ خط و نشون کشید تا بدونه چه رفتاری باید داشته باشه
جیهوپ دستی به پیشونیش کشید و به سمت جیمین برگشت، با دیدن چیزی که روبروش بود برای یک لحظه لرزشی رو توی قلبش احساس کرد، موهای قهوه ای رنگش رو به بالای سرش هدایت کرده بود، کنار چشمهاش نگین زیبایی رو کاشته بود و سفیدی لباسش به فوق العاده ترین شکل ممکن بهش میومد، گریم کمرنگ و ملیح چشمهاش باعث کشیده تر شدنش شده بود، برای یک لحظه به خودش اومد، لبخند زورکی ای زد و به سمت دیمیتری رفت ، سرش رو براش تکون داد و دستش رو طرف
دیگه ی کمر جیمین گذاشت و به سمت جونگ کوک و تهیونگ هدایتش کرد خداروشکر میکرد که قسمت پیانو خلوت ترین
بخش سالن بود
جیمین در سکوت کنارش ایستاده بود، جرات حرف زدن نداشت حتی جرات نگاه کردن به چشمهای جیهوپ رو هم نداشت، اتفاقی که یک ساعت پیش افتاده بود، هنوز هم زبونش رو بند میاورد
+ من خسته شدم، دیگه پیانو نمیزنم ، گشنمه
تهیونگ دستش رو گرفت و بلندش کرد با لبخند گفت
_ چند دقیقه ی دیگه میریم سر میز
+ من نمیرم با برده های دیگه غذا بخورم...گفته باشم
جیهوپ با دستش دست کوچیک جیمین رو محکم فشرد که باعث شد دردش بگیره
_ دفعه ی قبل فقط غر زدی که حالت از بوی خون بهم میخوره، ایندفعه میخوای چیکار کنی؟ تو سالن غذا خوری شیش تا میز گذاشتن با صد تا خون اشام
میخوای تنها برده ی اونجا باشی؟

Moscow | Hopemin CompletedWo Geschichten leben. Entdecke jetzt