_ ببین نخود زشت...من کارای بیشتر از این کردم...اگه بفهمی مطمئنم ایندفعه شاهد کثیف کاری های بیشتری توی شلوارت خواهم بود

+ خدا شفات بده...مردیکه ی سادیسمی

پوزخندی زد به سمت قفسه ی گوشه ی اتاقش رفت، که تعدادی کتاب و شیشه های عطر توش بود ، دستکش هاش رو از روی پاتختی برداشت و پوشید

_ فعلا تا اون موقع بیا یه فکری برای بوی گندت بکنیم

چند قدم بهش نزدیک شد و با پر رویی گفت

+ برای دفاع از خودم باید بگم که...خودتم همین بورو میدی

کاملا خونسرد به سمتش برگشت و ابروش رو بالا انداخت

_ نه نمیدم...چون من خون اشامم، بوی من جلب توجه نمیکنه...ولی بوی تو خون اشامارو تحریک میکنه

جیمین بدون حرف و با حرص نگاهش میکرد، شیشه ای که شبیه به شیشه ی عطر بود رو برداشت و دستش رو زیر چونه ی جیمین برد مجبورش کرد سرش رو بالاتر بگیره

_ خب پروانه، دهنت و باز کن

+ چی میخوای به خوردم بدی؟

_ دهنت و باز میکنی یا جرش بدم؟
توی ذهنش هر فحشی که بلد بود رو بهش داد و با صدای آرومی زمزمه کرد
+ باشه باشه...وحشی

دهانش رو باز کرد و منتظر موند، جیهوپ مقداری از مایع توی شیشه رو داخل دهانش ریخت و به سرعت دستش رو جلوی دهانش گرفت تا تفش نکنه
صورت جیمین سرخ شده بود، چیزی که توی دهانش ریخته بود، باعث شده بود توی اون لحظه حس چشایی بدترین حس دنیا به نظر برسه ، درحالی که دستش جلوی دهانش بود زمزمه کرد

_ تا همش و قورت ندی...دستم و بر نمیدارم

چشمهاش پر از اشک شده بود، انقدر دهانش تلخ بود که دلش میخواست بمیره، چشم هاش رو بست مایع تلخ و سرد رو فرو برد
جیهوپ که از خوردن جیمین مطمئن شده بود دستش رو برداشت، به محض برداشتن دستش جیمین با زانو روی زمین افتاد و شروع به سرفه کردن کرد

_ چیزی نیست خوب میشه
درحالی که سعی میکرد گریه نکنه سرش رو بالا گرفت

+ آب...لطفا

میدونست برای پسر ضعیفی مثل جیمین خیلی میتونه درداور باشه، اما راه دیگه ای نبود ، لب زیریش رو گاز گرفت و جلوش زانو زد، شاید بهتر بود کمکش میکرد

_ بابوچکا، من و نگاه کن...فقط چند دقیقه تحمل کن...بعدش از بین میره...نباید اب بخوری باشه؟

چشمهاش میسوخت...نمیتونست جلوی اشک هاش رو بگیره، اشک هایی که از گریه نبود
با درد چنگی به بازوی جیهوپ زد و با چشمهای خیسش نگاهش کرد

_ فقط چند دقیقه...طول نمیکشه سعی کن نفس عمیق بکشی
لبهاش رو از هم فاصله داد و سعی کرد راه تنفس رو برای خودش باز کنه گلوش به شدت میسوخت و این ازارش میداد
چند دقیقه گذشته بود که نفس هاش آروم شد، سوزش گلوش کمتر شد و تلخی دهانش جاش رو به ترشی کمرنگی داد
_ اوکی شد؟

با دستش گلوش رو ماساژ داد و بدون هیچ حسی نگاهش کرد، چیزی نگذشته بود که بغضش ترکید

+ من چیکارت کردم؟...چرا انقدر بدی؟

_ چی؟

مشتش رو به پارکت سخت کوبید و به اشکهاش اجازه ی باریدن داد، درحالی که گریه میکرد گفت

+ اصلا من زشتم...من یه برده ی بی ارزشم...ولی... مگه چه گناهی کردم... که انقدر اذیتم میکنی؟

با بهت به پسر روبروش زل زده بود، فکر نمیکرد انقدر روحیه ی لطیفی داشته باشه

+ من باهات بد رفتاری نمیکنم...بهت بی احترامی نمیکنم...ولی تو... همش ازارم میدی...مچ دستم و شکوندی...زندانیم میکنی...بهم توهین میکنی...تحقیرم میکنی...


اه بغضداری کشید و با هق هق ادامه داد

+من حتی نمیتونم...خوب غذا بخورم...توی این یه هفته....نم... نمیدونم چند کیلو لاغر شدم... فقط به خاطر اینکه....خون من از جنس توعه... انقدر از من بدت میاد؟

هیچوقت همچین حرفهایی رو از کسی نشنیده بود...حس بد و عجیبی که درونش به وجود اومده بود رو دوست نداشت.
_ من...
سرش رو برگردوند و با چشمهای گریانش، توی چشمهاش زل زد

_ من نمیخواستم بهت اسیب بزنم...بعضی وقتا برای جلو گیری از یه اسیب بزرگ باید دردهای قبلش رو تحمل کنی

از جاش بلند شد و اهی کشید با صدای بی روح و خسته ای گفت

_ این فقط یه قاشق خون نوع دو غلیظ بود، خونی که میزان اهنش زیاد بود، و با ودکا ترکیب شده بود...یه جورایی خود زهر ماره...اما نمیزاره کسی متوجه بوی خون خودت بشه

بدون حرف دیگه ای با قدم های بلند از اتاق خارج شد ، جیمین که هنوز هم گریه میکرد، سرش رو روی زانو هاش گذاشت و با صدای بلند تری هق هق کرد، جهنمی که توش افتاده بود رو دوست نداشت، توی دلش هزار بار تقاضای مرگ میکرد، اما انگار هیچ جوابی براش نبود


************

با قدم های بلند وارد حیاط شد به سمت مرسدس بنز مشکی رنگی که تهیونگ یک هفته ی قبل براش اورده بود رفت درش رو باز کرد و داخلش نشست، جیمین روی ایوان، مشغول پوشیدن کتونیش بود، نگاه جیهوپ به خونه ی هرمان افتاد، چراغ هاش روشن بود و خود هرمان با چشمهای قرمز از پشت شیشه ی پنجرش به جیمین خیره شده بود، نگاهی به جیهوپ کرد و پوزخندی زد

جیهوپ که ته دلش به داشتن

Moscow | Hopemin CompletedWhere stories live. Discover now