مسکو، اکتبر 1849با قدمی سنگین از ماشین پیاده شد، خدمتکار شخصیش کنارش ایستاد و چتر رو براش نگه داشت، با نگاه ریز به ساختمون روبروش خیره شده بود، ساختمونی که در حال تخلیه بود، به عنوان شهردار وظیفه ی خودش میدونست که توی همچین اتفاقی حضور داشته باشه ، امروز باید اون حرومزاده ی عوضی رو دستگیر میکرد با صدای آرومی گفت:
_ با دیمیتری تماس بگیر
خدمتکار بیسیمش رو گرفت و روی اسپیکر گذاشت چیزی نگذشته بود که ارتباط برقرار شد+قربان...ما همه جارو گشتیم، نوع سه فرار کرده... و اثری از یونگی نیست
_ همه جارو تخلیه کنید، همه ی کارکنانش رو هم دستگیر کنید
+ چشم قربان
تلفن رو قطع کرد و به دست نگهبان داد ،چشمهاش رو ریز کرد و شروع به قدم زدن کرد بارون شدید تر شده بود_ نمیخوام چتر داشته باشم همینجا بمون میام
+اما قربان
بدون توجه به نگهبان، چتر رو پس زد و با قدم های بلند به سمت ورودی عمارت یونگی رفت، اگه اون پسر نوع سه فرار کرده باشه، نمیتونه از اینجا خارج بشه ، باید اون رو پیدا میکرد، و اگر موفق میشد قطعا نباید اجازه میداد دست کسی به اون پسر بچه برسه ، کلاه پشمیش رو از سرش برداشت تا راحت تر حرکت کنه ، به سمت پشت عمارت رفت ، همه جارو آروم زیر نظر گرفت، هیچ چراغی توی این بخش روشن نبود و باعث تاریک شدن این مکان شده بودنگاهش به درختچه ی گوشه ی حیاط افتاد که سایه ی کوچکی زیرش نشسته بود ، با قدم های آروم و با احتیاط جلو رفت و تفنگش رو از جیبش خارج کرد
_ کی اونجاست؟
انقدر تاریک بود که حتی چراغ ماشین هایی که دور عمارت رو گرفته بودن نتونسته بودن اون تیکه رو روشن کنن
دلش رو به دریا زد و به قدم هاش سرعت داد و جلوی درخت زانو زد، پسر بچه ای که شیش ماه تموم خبرهاش کل روسیه و بخش شمالی زمین رو فرا گرفته بود دقیقا جلوی چشمهاش نشسته بود و با چشمهای خیس و سرخش نگاهش میکرد ، میدونست اون پسر یه کیسه ی خون بی دفاعه و تنها گناهش خون یونیکیه که توی رگهاش جریان داره، خونی که همه ی خون اشام هارو دیوونه ی خودش کرده ، خون اشام میان سال جلوش زانو زد و سعی کرد کلماتش رو با آرامش بیان کنه_ حالت خوبه؟
پسر بدون هیچ حرفی بهش زل زده بود ، رنگ پریده ی پوست پسر توجهش رو جلب کرد، سرش رو جلوتر برد و پوستش رو بویید_ تو دیگه انسان نیستی نه؟ اون عوضی خون اشامت کرده
پسر بازهم حرفی نزد و نگاهش کرد
_اوه پس نمیتونی روسی حرف بزنی... اسمت چیه؟
نگاهش به گردنبند توی گردنش افتاد، دستش رو جلو برد و پلاکش رو توی دستش گرفت، و به نوشته ی روی پلاک نگاه کرد
_ جی...هوپ...اسمت نمیتونه جیهوپ باشه، این و توی کانادا روت گذاشتن نه؟
KAMU SEDANG MEMBACA
Moscow | Hopemin Completed
Fiksi Penggemar_میدونی دوست نداشتنت مثل چیه؟ _مثل این میمونه که دریارو از ساحل بگیرن چون از ساحل بدون دریا فقط یه کویر میمونه...🌊 خلاصه: مسکو داستانی عجیب از زندگی خون آشام هاییه که سرنوشت خودشون رو انتخاب کردن... طبق قوانین جدیدی جهان به دو بخش تقسیم میشد...شمال...