Wrong Revenge(5)

3.1K 518 42
                                    

صدای پچ پچ کل سالن رو گرفته بود و اعصاب نداشته بعضی هارو خط خطی میکرد...قضاوت پشت قضاوت!!!

صدای چکش قاضی که به تخته کوبیده شد همه رو وادار به سکوت کرد،سرفه ای کرد:"خب اقای بیون ووسانگ رئیس شرکت( ای زد پی )به جرم رشوه خواری و قاچاق غیر قانونی اینجا حضور دارین ،درسته؟"

ووسانگ با کلافگی تایید کرد و قاضی دوباره ادامه داد:"و از شما توسط دوازده نفر از سرمایه گزاران این شرکت شکایت شده که ..."

قاضی حرفش رو ادامه میداد اما گوش دو نفر دیگه چیزی نمیشنید ،خانم بیون سعی در هضم اینهمه بدبختی که یکجا بر سرشون آوار شده بود و جونگده،پسر بزرگتر خانواده که کاری جز منتظر موندن و صبر نمیتونست بکنه...
از خودش نفرت داشت که هیچکاری از دستش برنمیاد!
اون رئیس آینده شرکت حساب میشد اما الان همین که لباس هاش رو هم از تنش درنمیوردن نعمت بزرگی محسوب میشد!

نمیدونست دلش برای برادر گمشدش بسوزه که این یک هفته کجا غیبش زده و چه بلایی سرش اومده و یا پدر بیچارش که همه دست به دست هم داده بودن تا اون رو به زیر بکشن و بدنامش کنن، البته تا الان هم بین همه هیچ آبرویی واسشون نمونده بود!
زندگیشون چرا یهو بهم ریخت؟

اونطرف سالن چانیول با بیقراری لبهاشو گاز میگرفت ، نمیدونست چه مرگش شده اما اصلا به این شرایط راضی نبود!

تو ذهنش فقط یه اسم تکرار میشد و اون هم بکهیون بود و بکهیون!
کاش میتونست زمان رو به عقب برگردونه و قبل اون شب یه سیلی مهمون صورت خودش بکنه تا ذهن انتقام جوش دست به همچین کار پستی نزنه..
خدایا چرا این پسر پیدا نمیشد یعنی واقعا ...اون...مرده بود؟؟؟

صدای قاضی و وکیل اقای بیون در پس زمینه افکارش پخش میشد ،نگاهی به مرد پیر در جایگاه مجرم کرد! اون واقعا کسی بود که باعث شده مادرش بمیره؟؟
اون پیرمرد خیلی شبیه بکهیون بود ساده و مهربون!و همین باعث میشد افکار بدش متزلزل بشه...
نفس سنگینی کشید و نگاهی به پدرش که بغل دستش نشسته بود انداخت، قیافه بشاشش حالشو خوب توصیف میکرد!
بیتاب از وضعیتش بلند شد و سالن دادگاه رو ترک کرد.

تو سرویس آبی به صورتش زد و به آینه نگاه کرد، اما با دیدن صورتش دادی کشید و به عقب پرید!
با ترس نفسش رو حبس کرد وبه چهره توی آینه خیره شد، این...این صورت بی گناه بکهیون بود که با دلخوری و ناراحتی بهش نگاه میکرد...اشکی از چشم بک پایین ریخت! اون اشک الان از چشم خودش ریخته شده بود؟؟

چهره اون فرشته کم کم محو و صورت خودش بجای اون نمایان شد! تحمل دیدن قیافه خودش رو نداشت سرش رو پایین انداخت:"متاسفم!"

با چشمانش سر ریختن و نریختن اشک جدال میکرد اما با دستی که رو شونش حس کرد بغض سنگینش رو بلعید.

"هی اینجا چیکار میکنی؟! خوبی؟..."
پدرش بی توجه پرسید و ادامه داد:" حدس بزن چیشده؟...جرمهای بیون اونقدری سنگین بود که هیچجوره نمیشد نجات پیدا کرد بخاطر همین دلیلی به ادامه دادگاه ندیدن و پس فردا دادگاهش فقط برای دادن حکم اجرا میشه...این عالی نیست؟!"
با خوشحالی حرفشو زد و به صورت پسرش خیره شد تا تاییدش بکنه ولی چانیول فقط آه کشید و سنگینی عذاب وجدان در قلبش بیشتر شد.

Wrong Revenge [Completed]Where stories live. Discover now