Wrong Revenge(1)

7.5K 781 24
                                    

- بزن بالا!! از چی میترسی؟

همونطور که یه بطری شراب سنگین دستش بود گفت...بکهیون آهی کشید و سرشو پایین انداخت.. تو بد مخمصه ای گیر کرده بود!
از وقتی که دوست جدیدش اونو به بار اورده و ویسکی سفارش داده بود هی مجبورش میکرد که ازش امتحان کنه...اون فقط ۱۷ سالش بود و به سن قانونی هم نرسیده بود!

-واس چی نگرانی؟

دوباره صدای بم و محکمش تو گوشش پیچید،سرشو بلند کرد و خیره تو چشماش با حالت کلافه ای گفت:"من نمیخوام بخورم...اخه...خب...!"

- داری فک میکنی که واست زوده؟

با نیشخند حرفش رو زد و با چشمای نافذ بهش خیره شد! وقتی دید پسر روبروش زیادی مکث کرد ادامه داد:"من اولین بار فقط۱۳سالم بود که مست کردم!"

با این حرف شوکه چشماش روگشاد کرد:"چی؟؟؟جدا فقط ۱۳سالت بود؟ولی چجوری اخه..."

ایندفعه کل بطری رو سر کشید بعد به میز کوبید و نزاشت حرفشو ادامه بده ،نیشخندی زد گفت:" داری ادای بچه هارو در میاری!"

عصبی از لحن مسخره آمیزش صداشو بلند کرد:"من بچه نیستم!!!"

-نگفتم هستی، گفتم داری اداشونو درمیاری...
با همون پوزخند حرص دراری که کنار لبش جا خشک کرده بود جوابشو داد.

نمیخواست در مقابل این دوست زیادی باکلاس و پر ابهتش کم بیاره..میخواست حداقل یه شات هم که شده از اون نوشیدنی مضخرف بنوشه...
نگرانیش فقط مست کردنش بود! نمیدونست چقد ظرفیت داره.. و اگه مست میکرد و اینطوری به خونه برمیگشت قطعا کتک مفصلی از پدرش میخورد!
پدر و مادرش روش زیادی حساس بودن و اجازه همچین چیزایی بهش نمیدادن... الان هم که آخر شب اینجا تو یه بار وسط ناکجا اباد پیش دوست جدیدش که مدت زیادی از شناختن همدیگه نمیگذشت نشسته بود فقط بخاطر برادرش بود...

به برادر بزرگترش گفته بود که بجای اون از خانوادش اجازه بگیره که امشب تا دیروقت پیش دوست صمیمیش (که فکر میکردن شیومینه)بمونه! و با کلی التماس تونسته بود ازشون رضایت بگیره...
اما حالا نه پیش دوست صمیمیش بود و نه خونه اون! با پیشنهاد دوست جدیدش سر از اینجا دراورده بود!

فکراشو دور انداخت و بطری دست نخورده مقابلشو برداشت،میتونست سنگینی نگاه پسر بزرگتر رو روی خودش حس کنه... با یکم خوردن که مست نمیشد نه؟ امتحان کردنش ضرری که نداشت اون داشت بالغ میشد، حتی بنظر خودش خیلی وقت بود که بالغ شده بود...

سر بطری رو به لباش چسبوند و یکم از اون مایع قرمز رنگ رو مزه کرد...
وقتی طعم تلخش تو دهنش پیچید صورتش جمع شد، زود بطری رو از دهنش فاصله داد و روی میز انداخت!
صدای خنده پسر بزرگتر رو میتونست بشنوه!

-خیلی بدی چان... ! اه....این دیگه چه کوفتی بود!؟

- سوسول!

-من سوسول نیستم این زیادی تلخه!

Wrong Revenge [Completed]जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें