Wrong Revenge (4)

3.1K 602 22
                                    

دقیقا پنج روز لعنتی گذشته بود اما تغییری تو شرایط ایجاد نشده بود!وقتی تا صبح منتظر موندن و خبری از بکهیون نشد خانم بیون با کلی التماس بقیه رو مجبور کرد تا به پلیس خبر بدن بلکه اونا هم دست به کار بشن اما حالا بعد از چند روز هیچ خبری نبود...

حتی میخواستن عکسش رو تو صفحات مجازی منتشر کنن تا کسی اگر پیداش کرد اطلاع بده ولی با عصبانی شدن آقای بیون برای انجام دادن اینکار،از ایدش صرف نظر کردن!!

جونگده هم به دانشگاه نمیرفت، یعنی دیگه حس و حالی نداشت که بره!خودشو مقصر این اتفاقات میدونست..برادر کوچیکش گم شده بود و نمیدونست چه بلایی سرش اومده!
به مدرسه برادرش هم سرزده بود اما کسی اطلاعی نداشت که کجاست...

بدبختیشون اینجا تموم نمیشد!
اخیرا یکی از شرکای بیون بدهیشو ازش میخواست و درصورت پرداخت نکردن تهدید کرده بود که باید خونشونو خالی کنن وگرنه زندان !!

و چانیول...
اون تو این پنج روز خودشو به درو دیوار کوبیده بود اما انگار بک آب شده و رفته بود زمین...

از احتمالاتی که تو سرش بعضا شکل میگرفت هم به نتیجه ای نمیرسید! که اگه بک تو اون جنگل شکار حیوونای وحشی بشه چی!؟ نه اصلا چیزی مشخص نبود حتی اگه این اتفاق هم میوفتاد تیکه پارچه های لباسش که باید پیدا میشد؟!

این افکار مسخرش اعصابشو خط خطی میکرد و باعث میشد در طول روز به یه سگ اخلاق داغونی تبدیل بشه!!!

- چیشده ؟!

و حالا روبروی پدرش که گفته بود حرف مهمی داره، نشسته بود. با ذوق ورقه های روی میز رو بالا پایین میکرد..

- بابا اگه حرف مهمی ندارین برم چون اصلا وقت ندارم!
با بی حوصلگی نالید.

بالاخره پدرش سر بلند کرد و با چهره ای خوشحال بهش زل زد:"یادته بهت گفته بودم یکی از همکارام داره علیه بیون مدرک جمع میکنه؟!"

با شنیدن اسم بیون سرعت پمپاژ قلبش دو برابر شد، سیخ نشست اما سعی کرد هیجان و دلهرگیشو بروز نده:"خب!؟"

-بالاخره کار خودشو کرد..میدونستم چه ادم فرزیه ولی دیگه نه تا این حد..
با صدای بلندی خندید:"دستشو از هر طرف بسته!"

چرا اون دیگه خوشحال نمیشد؟

اگه یه وقت دیگه بود حتما بخاطر این خبر همراه پدرش قهقهه بلندی سر میداد ولی الان اوضاع فرق میکرد! راستی چه فرقی؟؟؟
شاید چشمای اون پسرک بالاخره کار خودشو کرده و جادوش کرده بود؟!

دیگه اصلا به فکر انتقام نبود حتی میخواست شرایط رو درست کنه! درسته از پدر بکهیون همچنان متنفر بود اما این اشتباه بود که از پسرش انتقام بگیره..یه اشتباه محض!

گاهی با خودش فکر میکرد من واقعا همچین آدمیم!؟؟؟؟یه پست فطرت؟
اون بچه روحشم از این موضوع خبر نداشت چرا باهاش اونکارو کردم!؟

Wrong Revenge [Completed]Where stories live. Discover now