Wrong Revenge(2)

3.8K 693 88
                                    

                 🚫 لطفا محدودیت سنی رو رعایت کنین!مرسی 🔞

سکوت خونه بدجور تو ذوقش میزد... پرده ها ،مبل ها، کمد دیواری و حتی وسایل دیگه همشون تیره و سیاه بودن... خونه نه زیاد بزرگ بود و نه کوچیک کاملا یه ویلای جنگلی باحال بود که هرکسی آرزو داشت یکی داشته باشه! وقتی به سمت پله ها رفتن چانیول ایستاد و به بالا اشاره کرد:" اتاقا و حموم طبقه بالاست!"

پاشو که رو اولین پله گذاشت سرش گیج رفت و از نرده دو دستی چسبید..
دوباره با کلی زحمت یه پله دیگه بالا رفت چشماش رو هی باز و بسته میکرد تا بهتر ببینه ولی فایده ای نداشت...

دست بزرگی رو شونش حس کرد بهش تکیه کرد وبه کمک اون پله هارو بالارفت.

چانیول زیر چشمی به پسر کوچیک تو بغلش نگاه میکرد،زیادی ظریف بود و نازک نارنجی...

موهای طلایی رنگش و چتری هایی که پیشونیشو پوشونده بود سنشو خیلی کمتر نشون میداد... چهره مظلوم و در عین حال شیطونی داشت...
بکهیون هم وقتی نگاه خیره چان رو حس کرد به سمتش برگشت و بخاطر قد بلندش به بالا نگاه کرد...

چان حس میکرد اگه یکم دیگه خیره شدن به اون چشمارو ادامه بده بیخیال همه چی میشه و زیرش میزنه! نگاهشو گرفت و دستاشو از دور شونه هاش باز کرد:" دنبالم بیا..."

بک حس میکرد رفتار دوستش زیادی سرد شده!شاید هم اشتباه میکرد...
وارد اولین اتاق شدن که بنظرش از بقیه اتاقا بزرگتر بود...
دکور ساده ای داشت و یه پنجره قدی بزرگ ته اتاق بود!

-چرا چراغارو روشن نمیکنی؟

بک همینطور که دور اتاق تو تاریکی میچرخید پرسید...

نگاهش به یه شئ براق روی میز افتاد...تلو تلو خوران به اون سمت رفت... مستیش نسبت به ساعت قبل کم شده بود!
وقتی یه گوی شیشه ای که توش عروسک بابا نوئل بود رو برداشت دستی روش کشید ... متوجه گرد و خاک روش شد..انگار که چندین ماه بود کسی بهش دست نزده...

- مطمئنی اینجا زندگی میکنی؟ چرا همه جا خاکه پس؟ اینجارو تمیز نمیکنی؟!

دوباره جواب نگرفت سمتش برگشت، همونجا جلوی در ایستاده بود تاریک بود و صورتشو نمیدید!

چرا فکر میکرد که جو بینشون زیادی سنگین شده؟بخاطر مستی توهم میزد یا واقعا چان یه چیزیش بود؟!

کم کم ترس بهش غلبه میکرد...

چان کاملا رفتاراشو زیر نظر داشت!
دو دل بود که اونکارو انجام بده یا نه؟! ولی تصمیمش رو قبلا گرفته بود...
میخواست آدم بدی باشه...تو این دنیا از خوبی کردن فایده ای ندیده بود بلکه ضرر هم دیده بود!

باید جواب خیلیارو میداد... از خیلیا انتقام میگرفت و زندگیشونو سیاه میکرد مثل خودش که دنیاش رو خراب کرده بودن...
باید انتقام میگرفت تا اونا هم حس حقارت و بدبختی رو بچشن! این یه قانون بود.

Wrong Revenge [Completed]Where stories live. Discover now