"چی میخوای سدریک؟"

چشمانش برق زدند انگار منتظر این سوال بود.

"من چی می خوام؟اوه هیچی!می دونی که....فقط میخواسم تا دو روز مونده به تولد 17 سالگیت هدیه ام رو بهت بدم."

از لبخند کجش هیچ خوشم نیامد.بوی....مرگ میداد.دستش را در کت قهوه ای رکابی اش فرو برد و از ان پارچه ی کثیفی بیرون اورد.

از پشت سر خوک شماره 1 سقلمه ای به او زد درحالی که بوی گند اهن مشامم را پر و چشمانم را می سوزاند.

"اینم یه کادوی کوچولوی ناقابل از طرف من و بچه ها.امیدوارم بعد که رفتی خونه ازش خوشت بیاد."

قبل از اینکه قضیه را در ذهنم هضم کنم خوک شماره 1 و خوک شماره دو با غلاف کردن دستانم مرا محکم سرجایم نگاه داشتند درحالی که ترکه به یکی از کمدها تکیه داده بود و با هیجان جیغ میزد.

"اره!اره!دخلشو بیار!"

طولی نکشید که نعره های جانیافتاده اش اعصاب همه را خورد کرد.سدریک با گوشه ی چشم چپش چشم غره ای به او رفت و ترکه ساکت شد.سدریک گلویش را صاف کرد.

"کجا بودیم؟اهان!می خواستم با این مامانی واسه تولدت خوشگلت کنم...."

وقتی پارچه را کنار زد احساس کردم دلم ریخت.دیدن تکه اهن u شکل کافی بود تا تمام بدنم را به رعشه اندازد و وجودم را با ترس و اضطراب پر کند.با به یاد اوردن درد سوزاننده ی اهن به طور طبیعی عکس العمل نشان دادم.بدنم را وحشیانه کش و قوس دادم و به عقب و جلو تاب خوردم به امید اینکه از دست ان دوتا نره غول خلاص شوم اما بی فایده بود.ان ها زیادی به عنوان 16 ساله ها گنده بک و ستبرتن بودند.صدایی از درون به من نجوا می کرد که دستانم را خم کنم و کتفشان را از جا دراورم و یا حلال گوششان را گاز بگیرم و تا ابد کر و کورشان کنم.اما با این میل و وسوسه ی ذاتی جنگیدم.با حیوان قدرتمند درونم جنگیدم و متاسفانه و یا خوشبختانه موفق شدم.سدریک تکه اهن را به صورتم انقدر نزدیک کرد که بوی گندش تقریبا خفه ام کرد.کم کم سرم به درد امد و چشمانم سیاهی رفتند اما کاری از دستم برنمی امد.

"این خوشگله....یه نعله.اه لعنتی!تو که نمیدونی نعل چیه.پس بذار روشنت کنم."

دستش را در کمدهای بالای سرم کوبید و به ان ها تکیه داد.حالا چشم در چشم بودیم.

"اره.نعل یه تیکه فلز از جنس یه نوع الیاژ به اسم فولاده.میدونی الیاژ چیه؟برای به دست اوردنش چندین فلز مختلف رو با هم می جوشونن و ازش فولاد میسازن.فولاد دقیقا همون فلزیه که دیوارهای نکبتی شهر رو محکم نگه می داره.میدونی این یعنی چی؟"

لازم نبود دیگر حرفی بزند.می خواست صورتم را با فولاد بسوزاند.تعجبی نداشت که بویش به تندی اهن زنگ زده بود.سدریک با دیدن قیافه ی درهم رفته ام به وجد امد و پوزخندی نصارم کرد.

101 Doves:Opium(صد و یک فاخته:اوپیوم)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora