🔱فصل 1🔱

119 10 4
                                    

(اوه....نه.نه.نه.نه.نه.نه!اول مقدمه.بدو😡)

************************************
بخش اول

فصل 1

همیشه به فلز حساسیت داشتم.از لحظه ای که در دستگاه وزن سنج آهنی دراز کشیدم تا لحظه ای که سر آلومینیومی سرنگ واکسن تقریبا باعث مرگم شد.کاملا به یاد دارم که بعد از ان حادثه یوری چطور تلاش کرد تمام اسباب اثاثیه ی خانه را از نو بازسازی کند.حتی حاضر شد تومار بلند عتیقه اش که متعلق به جد اندر جد اندر جدش بود را مثل تکه ای اشغال دور بیاندازد.چرا؟چون دو اهرم اهنی متصل کننده داشت.همین.باید اعتراف کنم که فقط یک دیوانه می توانست میراثی را که مدت ها قبل اجداد او از سرزمینی به اسم آسیا اورده بودند به همین راحتی تهویل زباله گران اوپیوم دهد.ان هم همه به خاطر من.حتی از پوست و خون او هم نبودم ولی یوری گوشش به اینجور چیزها نمی چربید.دیوانه ی خانواده اش بود.اما حالا بگذارید وضعیت ناگوارم را بیشتر برایتان شرح دهم.راستی گفتم چقدر از فلز متنفرم؟

"هی هوگان!ببین واست چی اوردم!"

از گوشه ی چشمم دیدم که سدریک،ان مورچه ی کله زرد به همراه رفقای زشتش نزدیک می شدند.از همان اول باید می فهمیدم معنی پوزخندهای تهدیدامیز کج و کولشان چیست.از همان اول باید سریع در راهروهای مدرسه می دویدم و در دستشویی را رویشان و پشت سر خودم قفل می کردم.هرچه بود حبس شدن بهتر از اهن بود.اما اینکار را نکردم.حتی به روی خودم هم نیاوردم و همینطور در امتداد کمدها راه رفتم و درحالی که خالی شدن راهروهای مدرسه را میدیدم،اجازه دادم مثل گرگی که به دنبال گوسفندی کمین می کنددنبالم بیایند.در نرفتم چون از ان ها نمی ترسیدم.نه پا به فرار گذاشتم و نه خودم را حبس کردم.نمی توانستم اجازه دهم مرا با تکه ای اهن بی ارزش دور تا دور مدرسهو چه بسا کل شهر بدوانند.من آلت دست ان ها نبودم.نه بازی چه شان بودم و نه گوسفند.بوی گند اهن زنگ زده مرا هوشیار و از وجود هیکل بدقواره ی سدریک پشت سرم با خبر کرد.

"اوووووه!حالا چرا محل نمیذاری؟هوگان.اینقدر با هم غریبه شدیم؟ها؟"

قبل از اینکه بتواند دست چرکینش را روی شانه ام بگذارد تند و سریع برگشتم.از من نپرسید چطور می دانستم دستش را حرکت داد چون راستش خودم هم سر درنمی اوردم فقط می دانستم.سعی کردم فک نازکم را بالا بگیرم و صورتم را اکنده از هرگونه حسی ثابت نگاه دارم.اما سدریک پررو تر از این حرف ها بود.صورت چال دارش را در هم کشید و پوزخند موزیانه ای تحویلم داد.

"چیه؟موش زبونتو خورده؟یا شاید دیروز با قاشق 'اهنیت' سوزوندیش؟"

سدریک خرخری کرد و درحالی که رفقای زشتش از جوک بی مزه ی او قهقهه می زدند من حتی یک لحظه هم پلک نزدم.وقتی میگویم زشت از بدخواهی و کینه این را نمی گویم.ان ها واقعا زشت و بدترکیب بودند.دوتا چاقالوی کک مکی و نتراشیده به همراه یک ترکه چوب یا حداقل این اسمی بود که جونا برای او انتخاب کرده بود.ترکه بدجنس یا خبیص نبود فقط از ان احمق هایی بود که با تکه ای اب نبات رام می شد.با ان دماغ گنده و قرمز،کله ی قارچ مانند و هیکل نحیف و لاغرمردنی اش به راحتی می توانستی او را میان حتی هزار دانش اموز قرتی و پرافاده بشناسی.وقتی هم می خندید به طرز مضحکی خرخر می کرد.سدریک هم یک 16 ساله ی مغرور و ازخودراضی بود که زیادی به چانه ی باریک و فک مکعبی با موهای بلوند تیغ تیغی اش می نازید.من همیشه از زمانی که به یاد دارم پسران برایم جذاب بوده اند اما این یکی حتی لحظه ای مرا به خودش جذب نکرد.اصلا به دل چنگی نمی زد.وقتی دیدم زیادی دارند مسخره بازی در می اورند گلویم را صاف کردم.

101 Doves:Opium(صد و یک فاخته:اوپیوم)Where stories live. Discover now