🔱مقدمه🔱

Începe de la început
                                    

"سفیدها با لونارها خیلی تفاوت دارن.اون ها قادرند فکر کنند.اندیشه کنند.بچه دار بشند….اون ها احساس دارن اقایون.اون ها مثل یه انسان میخورند،میاشامند و عشق می ورزند."

"با جرعت می تونم بگم که لونارها  از چنین خصلت هایی ناگزیرند.اون ها حیوونن.هرچیزی رو ببینند از هم می درند.این تو ذاتشونه."با دستش برروی میز سفید ضرب گرفته بود.

"من اونجا بودم.تو اون خرابشده.بیرون از اون دیوارهای لعنتی که ساختید.قبل از اینکه مثل تمام مردم محفظه باور کنم سفیدها وجود ندارن!! من…."

لحظه ای لبش را تر کرد و بر احساساتش مسلت شد.نمی خواست گستاخی کند.

"و من...من همه چیز رو دیدم.دیدم که چطور زخم هامو درمان کردند.وقتی درحال مرگ بودم ازم مراقبت کردند با اینکه می دونستند من ادمیزادم.اون ها احساس دارند.اون ها هم ادمند چون من معتقدم انسانیت برای اثبات به فرم فیزیکی احتیاج نداره.این تو خونشونه.اون ها-"

"اوف!!بیخیال پیرمرد!ما هممون میدونی-"

جارویس بی تاب شده بود اما میکاییل با خونسردی صدایش را بالاتر برد.

"اون ها!....می تونیم باهاشون به توافق برسیم.راه حل،جناب رعیس جمهور،مذاکره س."

جارویس با لبخندی جنون امیز برخاست و دو دستش را به روی میز تکه داد.

"اون ها،میکاییل عزیزم،به همدردی ما نیازی ندارن."

"سفیدها عقل و منطق دارند!می تونیم از این-"

"دقیقا!!!دقیقا میکا!!"دستانش را با شور و هیجان به هم زد و باعث شد صدای بلندش در تمام سالن بپیچد.

"دقیقا این همون چیزیه که به خاطرش باید نابود بشن دوست من."

میکاییل با خشم سرش را جنباند.صبرش درحال اتمام بود.

"چیزی که من سعی دارم بگم اینه که چرا دوباره جنگ و خون به پا کنیم وقتی نیازی به این کار نیست؟جنگ انسان ها و آلفاها به اندازه کافی بهمون خسارت وارد کرده جارویس!"

لب بالایی جارویس ارتعاشی برداشت که اصلا نشانه خوبی نبود.

"یعنی میگی به همین راحتی عقب بکشیم؟"

میکاییل لحظه ای درنگ کرد.هر یک از 10 حاضرین به صحنه رو به رو زل زده بودند.جارویس از شک و تردید او تغذیه کرد.

101 Doves:Opium(صد و یک فاخته:اوپیوم)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum