از یاد رفته(پارت سیزدهم)

3.4K 728 364
                                    


وقتی که دست بکهیون رو روی صورتش حس کرد، تقریبا نیم ساعتی بود که بیدار شده بود اما همچنان چشمش رو بسته نگه داشته بود .

نمیدونست چه زمانی و چطور جای بکهیون و میونگ در تخت عوض شده بود و به جای پسرکی که همه ش نگران بود لهش نکنه، بکهیون کنارش خوابیده بود .

از این جا به جایی ناراضی نبود . دیشب تونسته بود راحتتر بخوابه و هر بار که با صدای گریه میونگ بیدار شده بود، با صدای نجوای بکهیون دوباره به خواب رفته بود :" تو بخواب عزیزم . من حواسم بهش هست "

بکهیون دقیقا از نیمه شب تصمیم گرفته بود ' عزیزم' خطابش کنه و اون دیگه قصد مقابله و مبارزه نداشت .

در برابر پسرکی که بوی بدنش مستش میکرد و لبخندش به شوق میاوردش و به شَک مینداختش که ممکنه قبلا به راستی عاشقش بوده، تسلیم‌ شده بود .

در چند سالی که به خاطر نداشت، اتفاقات زیادی در زندگیش افتاده بودن که نمیتونست محوشون کنه و باید باهاشون روبرو میشد و قبولشون میکرد، و این خانواده عجیب هم یکی از مهمترینِ اون اتفاق ها بود .

پس اجازه داد بکهیون تصور کنه هنوز خوابه و به نوازشش ادامه بده . به هر حال اینکار نه تنها بهش حس بدی نمیداد که وجودش رو از یک حس گرم پر میکرد .

و قلبش وقتی بکهیون به آرومی و با احتیاط لبهاش رو بوسید، از تپش ایستاد .‌
-" من و عشقمون رو یادت بیاد لعنتی . دیگه تحمل ندارم "

چند ثانیه بعد چانیول به شانه های لرزان پسرکی که به سمت مخالف غلت زده بود و بهش پشت کرده بود ، خیره شده بود .
آه کشید . اینکه نمیتونست میزان دردی که میکشه رو درک کنه و چیزی از عشقی که بکهیون به خاطرش گریه میکرد، یادش نمیومد، ناراحت کننده بود .

اون صبح برای اولین بار حس کرد که دلش میخواد چند سال فراموش شده و و عشقی که اون ازش حرف میزنه رو به یاد بیاره .

..........

وقتی کیونگسو با فاصله خیلی کم در کنار جونگینی که با لبخند بهش خیره شده بود، بیدار شد، میدونست اونروز یکی از بهترین روزهای زندگیش میشه . روزی که جونگین رو به عنوان برادر بزرگترش به طور کامل دور انداخته بود و میخواست به عنوان یک دوست پسرِ تمام و کمال قبولش کنه .

بوسه ی جونگین روی پیشونیش نشست :" واقعا فکر میکردم این آرزو که یکروز صبح کنار تو از خواب بیدار شم رو باید به گور ببرم "

-" خوشبختانه با تشکر از من این اتفاق نیفتاد . یه چیزی بدین من بخورم . مُردم از گرسنگی . چرا هیچی توی یخچالتون پیدا نمیشه ؟"

کیونگسو واقعا دلش میخواست چند دقیقه بیشتر در آغوش دوست پسرش چرت بزنه، اما سهونی که با لباس زیر رنگارنگ و گشادش در چهار چوب در اتاق ایستاده بود و پشت سر هم غر میزد، بهش اجازه ی همچین کاری نمیداد .

●NewMoon🌙Where stories live. Discover now