عاشقم باش(پارت چهارم)

3.5K 618 55
                                    

خوابالود برای چک کردن زمان به موبایلش نگاه انداخت .
پنج صبح بود . تکون که خورد پاش با پاهای لخت سهون برخورد کرد .
اون هرزگاهی شلوار تنگش رو در می آورد که راحتتر بخوابه و حالا هم یکی از اون زمانها بود . ‌لوهان مشکلی با این مسئله نداشت دیگه حداقل به این یک مورد عادت کرده بود .
با وجود حس قلقلک گونه ی خوشایندی که در اثر تماس پاهاشون در سراسر بدنش حس میکرد ، پاهاش رو عقب کشید . میدونست اون حس مثل یک باتلاق میمونه مثل یک اعتیاد ، که بیشتر طلب میکنی و بیشتر فرو میری .
به آرومی سهون رو که در خواب عمیقی بود تکون داد و صداش زد :" هون بیدار شو . کم کم باید بری "
پتو رو کنار زد که عملیات بیدار کردن پسرک خوش خواب زودتر صورت بگیره اما با چیزی که اصلا انتظارش رو نداشت مواجه شد .
پایین تنه ی سهون مثل میله ی پرچم برافراشته شده بود و باعث شد لوهان در حالتی بین خندیدن و خجالت کشیدن سرگردون بمونه .
در حالی که قسمتی از مغزش بهش دستور میداد که پتو رو سر جاش بذاره قسمت شیطونتر مغزش بهش پیام میداد که اشکالی نداره اگه چند دقیقه از دیدن صحنه مقابلش لذت ببره و بخنده .
چیز عجیبی نبود . خودش هم بارها وقتی صبح ها بیدار شده بود با همچین چیزی مواجه شده بود .‌
قبلا که قسمت دین محور مغزش بهش اجازه ی لمس کردن خودش رو نمیداد ، کل روز رو با درد قسمتهای تحتانی بدنش سپری میکرد ، اما اون مدتی بود که طغیان کرده بود و در برابر آموزه های دینی ش ‌مقاومت میکرد . بالاخره چند روز قبل برای اولین بار اینکار رو انجام داده بود و از لذت عجیب و غریب و غیر قابل وصفش بهره مند شده بود .
و بعد از اون روزها با احساس گناهش دست و پنجه نرم کرده بود .‌
مجسمه ی کوچیک بودا رو که همیشه روی قفسه ی کتابهاش و جلوی چشمش بود رو پشت کتابها پنهان کرده بود .
نمیخواست بودا شاهد کارهای غیراخلاقیش باشه .
دقیقا از روزی که مجسمه ی بودا رو از جلوی چشمش برداشته بود اوضاع براش کمی ساده تر شده بود .
حالا راحتتر میتونست به غریزه هاش اجازه ی جولان بده و حداقل به خودش اجازه داده بود در ذهنش چند باری به رابطه ی جنسی با سهون فکر کنه و یکی دوبار از سر کنجکاوی پورن دیده بود .
پتو رو به آرومی روی سهون کشید و بهش اجازه داد چند دقیقه دیگه بخوابه . بعدا شاید در مورد کاری که دلش میخواست انجام بده با سهون صحبت میکرد وقتی که آماده بود به احساس گناهش غلبه کنه و مغزش متوجه میشد عشق گناه نیست .

........

پرستار داروی ضد درد رو به سرم بکهیون تزریق کرد . بعد از انتقال به بیمارستان و انجام آزمایش های مختلف مشخص شده بود که بکهیون در یکی از دنده هاش دچار شکستگی مختصری شده .
چانیول نمیتونست حتی یک سانتی متر از تخت فاصله بگیره . با وجود اینکه چهره ی آرام بکهیون بهش اطمینان میداد که حالش خوبه اما همچنان نگران بود .
پسرک بیمار با وجود داروهای آرامبخش و ضد دردی که گرفته بود در برابر خوابیدن مقاومت میکرد ، نمی خواست شانس دیدن چهره ی نگران چانیول رو از دست بده .
گاهی وسوسه میشد که دلیل اینکه تنهاش نذاشته رو بپرسه اما خیلی زود پشیمون میشد . میدونست دلیل چانیول احتمالا دلسوزی و احساس مسئولیته و نه علاقه .
چشمش رو بست . دیدن فردی که برات دلسوزی میکنه هیچ لذتی نداشت .
آه که کشید ، درد کشنده ای قفسه ی سینه ش رو فرا گرفت و اون آه ناخودآگاه به ناله تبدیل شد .
دست چانیول رو روی دستش حس کرد :" چی شده بک ؟ هنوزم درد داری ؟"
بکهیون در دل به اون دستهای گرم و حمایتگر لعنت فرستاد . چطور میتونست واقعیت رو ببینه وقتی چانیول هر بار با نگاهش با حرفهاش حتی با لمس های گاه و بیگاهش گولش میزد ؟
به سوال چانیول جواب نداد . معلومه که هنوز هم درد داشت وگرنه چرا باید ثانیه ای توی اون بیمارستان که هر لحظه به هزینه هاش فکر میکرد میموند ؟
در حال حاضر درد بهش اجازه نمیداد که حتی ذره ای حرکت کنه .
به مخارج بیمارستان و اینکه تا مدتها نمیتونه کارهای پاره وقتش رو انجام بده که فکر میکرد سر درد هم به درد سینه ش اضافه میشد .
چانیول به پلکهای بسته بکهیون که حتی بعد از اینکه حالش رو پرسیده بود هم باز نشده بودن نگاه کرد . غمگین بود بدون اینکه دلیل واقعیش رو بدونه به اینکه باعث شده بود بکهیون صدمه ببینه ربطش داد . اما در حقیقت از اینکه بکهیون بهش توجه نمیکرد ناراحت بود . به این بی توجهی عادت نداشت .
صدای ضعیف و دردمند بکهیون به گوشش رسید :" برو خونه چانیول . لازم نیست اینجا بمونی . با جینوو تماس گرفتم . تا یک ساعت دیگه میاد بعدش احتمالا میتونم برم خونه "
چانیول هیچوقت با جینوو رابطه ی بدی نداشت اونرو به عنوان یکی از دوستهای مینا میشناخت اما شنیدن اسمش از لبهای بکهیون آزار دهنده بود .
چرا با اینکه لحظه ای بکهیون رو تنها نذاشته بود باز هم اون ترجیح داده بود با جینوو تماس بگیره .
اجازه داد که افکارش روی زبونش جاری بشن . آزرده خاطر پرسید :" چرا وقتی من اینجام به جینوو زنگ‌ زدی ؟ "
بکهیون اگه در این شرایط بد و دردآور نبود حتما حسابی میخندید . نمیدونست در ذهن چانیول چی میگذره که خودش رو با جینوو مقایسه میکنه . اون واقعا غیر قابل پیش بینی بود .
چهره ی دلخورش باعث میشد بکهیون گیج بشه .
-" تو میخوای اینجا بمونی؟ پیش من ؟ چرا ؟"
چانیول صندلی سبک کنار تخت رو با پاش جا به جا کرد و روش نشست :" نمیدونم چرا . اما آره دلم میخواد بمونم . وقتی من هستم نباید به اون زنگ میزدی"
حدس های مختلفی در ذهن بکهیون پدیدار شدن و منطقی ترینش این بود که شاید چانیول به واسطه شغل پدرش علاقه ی خاصی به محیط بیمارستان داره .
-" اون دوستمه . بهش زنگ زدم‌ چون ‌نمیخواستم توی این شرایط تنها باشم "
چشمهای چانیول درشت تر شدن انگار میخواست بپرسه پس من چی هستم چرا فکر میکنی تنهایی ؟ اما چیزی نگفت و با نگاه متعجبش به بکهیون خیره شد .‌
بکهیون سوالهای مطرح شده در ذهن چانیول رو پاسخ داد :" تو دوستم نیستی . تو فقط کسی هستی که من یک احساس یکطرفه بهش دارم . باور کن آخرین کسی که میخوام من رو در این وضعیت ببینه تویی "
چانیول با انگشتهاش بازی کرد و زیر لب غر زد :" پس چرا دیشب سرت رو روی پام گذاشتی و باعث شدی ببوسمت ؟"
بکهیون برای قسمت اول جمله ی چانیول جوابهای زیادی داشت اما جمله ی بعدی زبونش رو بند آورد :" تو ....م منو بوسیدی؟ کِی؟ "
چانیول نمیدونست دقیقا چه مرگش شده و چرا داره این حرفها رو در مقابل بکهیون به زبون میاره .
شاید فقط میخواست احساسات زخم خورده ش رو ترمیم کنه . اگه بکهیون خودش رو دوست اون نمیدونست پس حق نداشت پیشنهادش رو برای اینکه سرش رو روی پاش بذاره قبول کنه .
-" دیشب وقتی خواب بودی بوسیدمت "
بکهیون شوکه بود با این وجود میخواست دلیل کارهای چانیول رو بدونه . کورسوی امیدی در دلش روشن شده بود . آیا چانیول احساسش رو قبول کرده بود ؟
قبل از اینکه چیزی بپرسه چانیول حرفش رو ادامه داد :" اگه میخوای دلیلش رو بدونی باور کن منم مثل توام . نمیدونم چرا اینکار رو کردم یا چرا دلم میخواد باز هم انجامش بدم ..... فکر کنم باید اونقدر ببوسمت تا دلیلش رو بفهمم "
بکهیون با چشمهای تنگ شده بهش خیره شده بود . اون مسلما عقلش رو از دست داده بود .
بالاخره بعد از چند ثانیه سوالی که ذهنش رو پر کرده بود ، پرسید :" پس مینا چی؟"
چانیول بی خیال شونه بالا انداخت :" مینا ؟ هنوز نمیدونم . باید اول به یک جواب و دلیل محکم برسم . نمیتونم بابت چیزی که هنوز ماهیتش رو نمیدونم دختری که به سختی بدست آوردم رو از دست بدم "
درد که چند دقیقه ای بود ساکت شده بود ، دوباره با شدت بیشتری توی قفسه ی سینه ی بکهیون پیچید . اگه میتونست حتما داد میزد اما در اون حالت فقط زمزمه کرد :" درسته یول  من دوستت دارم . ولی نه اونقدری که اجازه بدم از من و مینا سوء استفاده کنی . برو بیرون و وقتی به جواب رسیدی برگرد "
میتونست حس کنه که چانیول رو عصبی کرده . نفسهاش تند و دستهاش مشت شده بود .
-" مگه وقتی من رو بوسیدی من دوست دختر نداشتم ؟ تو کسی بودی که احساسات من رو نسبت به خودت تحریک کردی و حالا اونی که سوء استفاده میکنه منم ؟ من نمیتونم رابطه ی مطمئن خودم رو به خاطر چیزی که نمیدونم چیه از دست بدم "
بکهیون چشمهاش رو بست و بی توجه به دردش آه کشید . چانیول درست میگفت . احتمالا سوء استفاده گر واقعی در این بین خودش بود که میخواست دوست پسر دوستش رو ازش بدزده .
نمیدونست از اینکه چانیول بوسیده ش باید خوشحال باشه یا از جملات تلخی که شنیده بود ناراحت باشه .
قبل از اینکه جمله ای برای جواب دادن به چانیول پیدا کنه لبهای مرطوب چانیول رو روی لبش حس کرد و اون درد لعنتی که در سینه ش موندگار شده بود برای چند لحظه محو شد . شاید هنوز هم همونجا بود اما بکهیون هیچ چیز به جز لبهایی که با ملایمت روی لبش به رقص دراومده بودن حس نمیکرد .
و چانیول که فقط قصد داشت مثل دیشب لحظه ای لب بکهیون رو ببوسه حالا اختیاری برای جدا شدن ازش نداشت .
میخواست زمان متوقف شه و اون در رایحه ی بکهیون که حالا قویتر از همیشه در وجودش میپیچید غرق بشه .
دیگه برای هیچکدوم مهم نبود کی این وسط سوء استفاده گره یا چه کسی آسیب میبینه ، فقط همون لحظه و همون حس رو میخواستن فارغ از همه ی دنیا .

●NewMoon🌙Where stories live. Discover now