از یاد رفته(پارت چهارم)

2.8K 594 61
                                    


غذای مورد علاقه ی چانیول رو که از رستوران نزدیک خونه گرفته بود، روی میز آشپزخانه گذاشت .
چانیول بر خلاف روزهای گذشته که تمام مدت در اتاق بود، روی مبلی مقابل تلویزیون خاموش، نشسته بود .
در ابتدا بکهیون قصد داشت مثل همیشه خودش غذا رو آماده کنه اما خیلی زود فهمیده بود که امروز اینکار از عهده ش خارجه .
در سراسر بدنش احساس درد داشت و تنها چیزی که دلش میخواست این بود که گوشه ای بخوابه، بدون اینکه لازم باشه حتی حرف بزنه .
غذا رو در ظرف ریخت و همراه با مخلفات روی میز گذاشت . نمیتونست نسبت به غذا نخوردن همسر بیمارش بی توجه باشه .
-"چانیول غذا روی میزه بخور حتما . یادت نره بعدش داروهات رو هم بخوری"
تن صداش اونقدر پایین بود که مطمئن نبود اون چیزی شنیده باشه . بهش نگاه کرد و دید که سرش به آرامی چند بار تکون خورد . این یعنی شنیده و لازم نیست دوباره حرفش تکرار کنه .
دقت کرده بود که 'یول' صداش نزنه . اون به این کلمه حساس شده بود و بکهیون کاملا متوجه میشد که چانیول بعد از شنیدن اسم مستعارش چقدر خودش رو کنترل میکنه که سرش داد نزنه .
نمیخواست اون عصبی بشه .
چانیول با نگاه تا اتاق بدرقه ش کرد . میخواست اون هر چه زودتر به اتاقش بره و اون طرفها نباشه .
مینا از اینکه اونها بعد از سالها باهاش تماس گرفته بودن متعجب شده بود و بعد از شنیدن حرفهای بی سر و ته چانیول گفته بود که خیلی زود خودش رو به خونه شون میرسونه تا بفهمه ماجرا از چه قراره .
چانیول نمیخواست بکهیون و مینا با هم مواجه بشن .
قبل از اینکه بکهیون کاملا وارد اتاقش بشه، گفت :" مینا داره میاد اینجا . تا وقتی اینجاست از اتاق بیرون نیا . اگه بیرون میموندی و برنمیگشتی بهتر بود ‌. نمیخوام تو رو ببینه "
بکهیون واقعا حس میکرد تا جنون فاصله ای نداره . هر ساعت و هر لحظه این سوال رو از خودش میپرسید که اگه چانیول حافظه ش رو هر چه زودتر بدست نیاره باید چیکار کنه . همچنان باید به یک امید واهی چنگ بزنه و منتظر اتفاقی باشه که نمیدونه اصلا قرار هست رخ بده یا نه .
با قدمهای سست و لرزانش وارد اتاق شد و بعد از بستن در بهش تکیه داد و روی زمین نشست ‌.
نگاهش به بسته ی قرص آرامبخشی که از قرص های چانیول برداشته بود، افتاد .
روی میز بود . چند روز گذشته گاهی اوقات وقتی که خیلی عصبی میشد یکی میخورد و ساعتها بدون فکر و غصه میخوابید .
بدن خسته ش رو به طرف میز کشید و به روال چند روز گذشته یکی از قرص ها رو بدون آب قورت داد .
حس کرد قرص گلوش رو خراش میده و راهش رو به سختی از مری به سمت پایین باز میکنه . اهمیتی نداشت اگه میتونست راحت بخوابه و حضور مینا رو حس نکنه .
بکهیون به اینکه اون قرص ها برای بدن ضعیفش خیلی قوی بودن و بدون تجویز پزشک ممکن بود عوارض زیادی براش داشته باشن، هیچ اهمیتی نمیداد .
حتی گاهی اوقات آرزو میکرد که دیگه هیچوقت از خواب بیدار نشه . نمیخواست خودکشی کنه اما خیلی وقتها آرزو میکرد بمیره . دیگه نایی برای جنگیدن نداشت .

●NewMoon🌙Where stories live. Discover now