30

1.9K 336 196
                                    

( دو ماه بعد)

پایان بهار نزدیک بود و تابستون با گرمای آزار دهندش، سر رسیدن خودش رو اعلام میکرد.

هوسوک دستی به یونیفرم مدرسش کشید، مرتبش کرد و منتظر به در ورودی سالنی که جشن فارق التحصیلی در اون بر گذار میشد، خیره شد.

جی‌وو ضربه‌ای به کتف برادر قد بلندش زد و گفت: منتظر دوستاتی؟

هوسوک با سر تایید کرد.

جی‌وو اضافه کرد: خیلی مشتاقم دوستت یونگی رو از نزدیک ببینم.

هوسوک هر کاری کرد نتونست جلوی لبخند گله گشادی که روی صورتش شکل گرفته بود رو بگیره: آ...اوهوم.

جی‌وو: بیا بریم پیش مامان و بابا. از بس ایستادم پاهام درد گرفتن.

هوسوک لبخند مهربونی به روی خواهر بزرگترش پاشید و گفت: تو برو...من منتظر بچه ها میمونم.

جی‌وو سری تکون داد، به جایگاه والدین رفت و کنار پدر و مادرش نشست.

هوسوک دوباره به در نگاه کرد و با دیدن یونگی که همراه پدر و مادرش وارد سالن میشد، چشم هاش برق زد و با قدم هایی بلند به سمتش رفت.

اولین نفری که متوجه‌ی هوسوک شد، خانم مین بود.

لبخندی زد و برای اون دست تکون داد.

هوسوک با نهایت احترام جلوی پدر و مادرِ دوست پسرش ایستاد و تا کمر خم شد: سلام.

هر سه به گرمی جواب سلامش رو دادند.

یونگی خیلی آروم نزدیک هوسوک رفت، کنارش ایستاد و به دوست پسرِ قد بلندش نگاه کرد.

هوسوک یه دستش رو دور شونه ی یونگی قلاب کرد، اون رو به خودش فشرد و چشمکی براش زد.

پدر یونگی گفت: خوشحالم دوباره میبینمت جانگ هوسوک.

هوسوک به آقای مین نگاه کرد. از اولین روزی که دیده بودتش خیلی بهتر و سرحال تر به نظر میرسید. صورتش تا حدودی تو پر تر و موهاش یک یا دو سانتی متر رشد کرده بودند.

هوسوک لبخند بزرگی زد و گفت: منم همینطور آپا.

آقای مین از اینکه هوسوک اون رو آپا صدا زده بود، هیجان زده شد و ضربه ای دوستانه به شونه ی اون زد و گفت: آیگوو! چقدر شنیدن کلمه‌ی آپا از زبون یه همچین پسر با وقاری خوشاینده!

گونه‌های هوسوک صورتی شد و خجالت زده گفت: آ...آم...م.ممنون.

خانم مین که دید شوهرش داره دوستِ یونگی رو شرمنده میکنه، بحث رو عوض کرد: هوسوکا، خانوادت اومدن؟

هوسوک سری تکون داد: بله.
و به نقطه ای اشاره کرد: اونجان.

خانم مین: میشه ما رو باهاشون آشنا کنی؟

Loving YouWhere stories live. Discover now