کمی فکر کرد تا کلمه‌ی مناسبی رو در وصف حال و روزشون پیدا کنه: زندگیمون انقدر پر تنش و سخت نبود.

یونگی سرش رو پایین انداخت، تحمل دیدن پدرش رو با اون قیافه‌ی رنگ پریده نداشت.

آقای مین ادامه داد: اون غده‌ی ساده که تا دوسال بعد از ویزیت دکتر فکر میکردیم عفونته و با یه مشت قرص مسخره سعی در درمانش داشتیم...اون تب های بی دلیل که فکر میکریدم سرماخوردگی سادست و یا اون خارش پوست که فکر میکردیم حساسیته همشون نشونه‌ی..نشونه‌ی...

بیزار بود، از گفتن اون اسم به شدت بیزار بود. خانم چوی دیگه طاقت نیاورد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد. دستاش رو جلوی دهنش گذاشت و سعی کرد صداش رو خفه کنه.

بغض به گلوی آقای مین بیشتر از قبل فشار آورد،دلش میخواست از ته دل گریه کنه اما الان وقت وا دادن نبود: نشونه‌ی لَنفوم بود!

یونگی محکم لبش رو میون دندوناش گرفت.خوب میدونست لَنفوم چیه.لَنفوم یا سرطان غدد لَنفاوی،نوعی سرطانه که سیستم لَنفاوی رو که نقش ایمنی و سم زدایی در بدن رو داره، درگیر میکنه.

احساس کرد داره خفه میشه.هوای اطرافش یهو سنگین و نفس کشیدن براش سخت شد.

آقای مین: اگه چهار سال پیش این موضوع رو بهت میگفتیم،واقعا نمیدونم چه واکنشی ممکن بود ازت ببینیم اما با توجه به اون وابستگی‌ای که تو نسبت به من داشتی و سرطان بدخیمی که به جونم افتاده بود،واکنش خوبی انتظارمون رو نمی‌کشید.

یونگی قبول داشت. اگه این موضوع رو چهار سال پیش زمانی که تو اوج وابستگی به پدرش بود،به اطلاعش میسوندند،صد در صد بلایی سر خودش میاورد.

آقای مین اضافه کرد: بخاطر همین ازت پنهون میکردیم و بدون اینکه بفهمی من...من دوره‌ی شیمی درمانی و پرتو درمانیم رو میگذروندم...به...به خاطر همین مادرت..خودش رو سپر بلا کرد و تمام تنفر و سختی هارو تنهایی به جون خرید.

بعد از گفتن این حرف که براش خیلی دردناک بود،خودش رو به همسرش نزدیک کرد و بدن لرزون اون رو میون بازوهای لاغرش گرفت: من باعث شدم مادرت انقدر اذیت شه.

یونگی نمیتونست قبول کنه.چطور ممکن بود پدر و مادرش انقدر بچگانه عمل کرده باشن؟یه طلاق سوری و چهار سال پنهان کردن واقعیت به این بزرگی رو کی میتونست باور کنه؟

زیر لب گفت: ا..این امکان نداره.

و نگاهش رو به زوج رو به روش دوخت. اما اینبار نوبت آقای مین بود که چشمهاش رو از پسرش بدزده: متاسفم یونگی...میـ..میدونم احمقانه بنظر میاد...اما...پسرم من و مادرت چاره‌ی دیگه ای نداشتیم.

مثل اینکه همه اینها یه حقیقت محض بودن،طلاق،اموال و افریته جلوه دادن مادرش،همش یه نقشه بود.چهار سال به ناحق از مامان صبور و فداکارش متنفر بود.چهار سال باباش زیر نظر پزشک و درحال درمان و درد کشیدن بود.چهار سال از خیلی چیزها بی‌خبر بود.

فکرش درگیرتر از اونی بود که بخواد عکس العملی نشون بده؛ پاشه و فریاد بزنه، یا گریه کنه و والدین عجیبش رو در آغوش بگیره.

تنها کاری که کرد این بود که با نگاهی خالی از هرگونه حس از جاش بلند شد و بدون توجه به اون دوتا که با نگرانی و ترس صداش میزدند به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست.

انتظار میرفت صدای پیانو دوباره خونه رو پر کنه،اما اینطور نشد.سکوتی تلخ،مثل مار دور خونه چنبره زده بود و شرایط رو تنگ و تنگ تر میکرد.

یونگی هر وقت ناراحت بود یا چیزی اذیتش میکرد،با زدن پیانو آرامش میگرفت‌.اما اینبار پیانو هم قادر به آروم کردنش نبود.

خانم مینِ سابق با نگرانی،میون گریه گفت: چـ...چرا پیانو نمیزنه؟

پشت بند این حرفش، یونگی به همراه کوله پشتی‌ای روی دوشش از اتاقش خارج شد و به سمت در خروجی حرکت کرد.

مادرش از جاش بلند شد و به طرفش دوئید: پسرم...یونگیا!کـ..کجا دا...داری میری ؟

یونگی ایستاد و به طرف اون دو که شوکه نگاهش میکردن برگشت: دنبالم نیاین.
و با سرعت از خونه خارج شد.

خانم چوی خواست برخلاف خواسته‌ی پسرش دنبالش بره اما همسرش مانعش شد و با گرفتن شونه هاش،اون رو متوقف کرد: بیول...نرو..بزار یکم تنها باشه.

خانم چوی: اما..اما..اون..کجا میـ..میخواد بره؟ها!؟جایی..رو نداره!

آقای مین بوسه‌ای برای آروم کردنش،به پیشونیش زد و گفت: حتما جایی رو داره،مطمئن باش.

زنگ در رو فشار داد،دقیقه‌ای طول کشید تا هوسوک در رو باز کنه.
حیرت زده پرسید: یونگیا چیزی شده؟چرا رنگ و روت پریده؟

یونگی که تا اون لحظه از سنگ هم سرد تر و سفت تر بود،با دیدن چهره‌ی هوسوک، منبع امید و آرامشش بغض کرد و چشمهاش پر از اشک شد.

هوسوک وقتی دید حالت چهره‌ی یونگی تغییر کرد و برق اشک تو چشمهاش نمایان شد،دلش ریخت، دست یونگی رو گرفت و کشید داخل خونه و در رو بست: یونگیا؟چیشده؟!

یونگی دیگه طاقت نیاورد و با صدای بلند گریه کرد.

هوسوک داشت دیوونه میشد. یونگی گریه میکرد اما اون حتی دلیل گریش رو نمیدونست که بتونه کمکش کنه.

نفسش رو از روی ناراحتی و دلسوزی بیرون فوت کرد و یونگی رو با ملایمت در آغوش گرفت و موهاش رو نوازش کرد: گریه کن...هرچقدر دلت میخواد گریه کن...همیشه هواتو دارم یونگی...تا هر وقت که بخوای...هیچ موقع نمیزارم کسی جز خودم اشکاتو ببینه...پس با خیال راحت گریه کن و سبک شو.

صدای هق هق یونگی بلندتر شد، دست هاش رو دور کمر هوسوک حلقه کرد و صورتش رو بیشتر به شونه ی دوست قدبلندش فشار داد.

آرامش تو زندگیش ثبات نداشت. کی قرار بود مشکلاتش تموم شه و یه زندگی آروم رو تجربه کنه؟

__.__.__.__.__.__

تایپیست: Megusug
ممنون که این قسمت هم واسم تایپ کردی☺🍁

ممنون که تو این پارت های اخیر با نظراتت کمکم کردی Babi عزیزم💜🤩

خواننده های قشنگم،چطورین؟

این پارت چطور بود؟

لطفاً نظر بدین چون احساس میکنم این پارتای جدید که دارم اپ میکنم همتون رو نا امید کرده و حوصلتون رو سر برده!!امیدوارم که اینطور نباشه🙂💓

Loving YouWhere stories live. Discover now