یونگی به چشم های هوسوک نگاه کرد و با مظلومیت گفت: میشه موهامو ناز کنی؟

قلب هوسوک حتی بیشتر از چند لحظه‌ی پیش بیتابی میکرد. چقدر یونگی دوست داشتنی بود. چقدر حس خوبی بهش منتقل میکرد"دوست داشتنت،زیباترین حسیه که تاحالا تجربه کردم یونگی"کاش میتونست افکارش رو راحت به زبون بیاره،اما الان به اندازه‌ی کافی جرعتش رو پیدا نکرده بود.

یونگی مکث هوسوک رو دید و دوباره پرسید: میشه؟ مثل اون روز بعد از تعطیلات کریسمس...یا موقعی که برای آروم کردنم بغلم کردی و موهامو ناز کردی.

هوسوک لبخند زد، به گرمی و روشنی همیشه. انگشت هاش رو بین موهای یونگی فرو کرد و آروم آروم تکون داد.

یونگی چشم هاش رو بست و یه نفس عمیق کشید.انگار چیزی جلوی تنفسش رو گرفته بود و دست های نوازشگر هوسوک، اون مانع رو کنار زد و راحتش کرد.

دست های گرم هوسوک که با ملایمت به پوست سرش کشیده میشد،حتی بیشتر از قبل عاشقش میکرد.عشق...یونگی دیگه میتونست خودش رو عاشق و هوسوک رو معشوق بدونه.

چقدر دلش این نوازش رو میخواست. حتما باید مست میکرد تا شجاعت گفتنش رو پیدا کنه؟!

هوسوک بی اراده گفت: عین این پیشی ها شدی.

یونگی چشم هاش رو باز کرد و خندید: توهم از این پایین شبیه اسب شدی!

ابروهای هوسوک توهم گره خورد: حرفم رو پس میگیرم.تو خیلی شبیه لاکپشتی.

یونگی زمزمه‌وار گفت: لاکپشت؟

و نگاهش رو از هوسوک گرفت و به ساعت روی دیوار دوخت.عقربه های ساعت بهش هشدار میدادند که"قدر زمانت رو بدون،دقایقی که با هوسوکی مثل برق میگذره"اما در اون موقعیت این چیزی نبود که یونگی بخواد بهش فکر کنه،بلکه ذهن یونگی سفر کرد به چهار سال پیش؛یعنی زمانی که ۱۵ سالش بود و پدرش باهاشون زندگی میکرد.

کی گفته همه‌ی پسرها مامانین؟

بین پسرها حداقل چند نفری وجود دارند که در حدِ مرگ به پدرشون وابستن.

هوسوک وقتی سکوت یونگی رو دید نگران شد و پرسید: ناراحتت کردم؟ منظوری...

یونگی سری تکون داد: نه،نشدم...

مکثی کرد و ادامه داد: بابام عاشق لاکپشت ها
بود...هیع...یادمه،وقتی ۱۵ ساله بودم،یه برنامه چیدیم که باهم بریم جاهایی که لاکپشتا هستن و بهشون غذا بدیم و باهاشون دوست شیم.

لحنش و طرز بیانش به خاطر مستی بچگانه شده بود و این در نظر هوسوک خیلی بامزه بود.

هوسوک: خب؟چیشد؟برنامتون خوب پیش رفت؟

یونگی آه کشید و صداش غمگین شد: درست روزی که آماده...هیع...آماده شده بودیم که بریم...فهمیدم مامانم تقاضای طلاق کرده.

Loving YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora