یونگی نگاه سنگین هوسوک رو روی خودش حس کرد و به سمتش برگشت.

نه‌ تنها قلب جفتشون،بلکه قلب هر کسی که شاهد این ماجرا بود تو سینه‌ش محکم و تند تند میکوبید.

یونگی آروم و با خجالت گفت: بیا انجامش ب.بدیم،ف.فقط ۳۰ ثانیه‌ست.

هوسوک سرخ شد و احساس کرد صورتش از شدت حرارت رو به ذوب شدنه.سر تکون داد و دست هاش غیر ارادی پشت کمر یونگی حلقه شدن و اون رو بیشتر به هوسوک چسبوندن.

هوسوک گوشه ی لبش رو گاز گرفت؛این کار ها و این نزدیکی واسه چی بود؟!۳۰ ثانیه که این همه تشریفات نیاز نداشت.

باید با خودش روراست میبود؛اون واقعا این بوسه رو میخواست.اما به چه دلیلی؟چی باعث این خواسته شده بود؟

ترجیح داد مغزشو برای این ۳۰ ثانیه خالی کنه و فقط از این بوسه ای که در پیش داشت لذت ببره.

وقتی دست های هوسوک دور کمرش قرار گرفت،احساس کرد تمام عصبانیتش فروکش کرد و اون رو از دنیایی که جکسون توش وجود داشت جدا کرد.

اون هم مثل هوسوک عمیقاً این بوسه رو میخواست؛فقط با این تفاوت که دلیل خواسته‌ش رو میدونست.

یونگی این پسر رقاص و قد بلند رو دوست داشت و حس کرد با لمس لبهاشون علاقش نسبت بهش بیشتر و قلبش بی تاب تر شد.بغضش گرفت.بی تابیش درحالی که عذاب آور و دردناک بود،حس فوق العاده ای رو بهش القا میکرد و همین تضاد باعث ایجاد این بغض سرکش شده بود.

آب دهنش رو قورت داد تا بغضش رو پایین بفرسته.

هوسوک وقتی این حرکتِ یونگی رو دید قلبش فشرده شد.با خودش فکر کرد"مین یونگی چقدر دوست فداکاریه،حاضر شده به خاطر اون دست به کاری بزنه که ازش راضی نیست."اما اشتباه میکرد؛مثل همیشه!

دلش میخواست به خاطر یونگی پا پس بکشه اما تواناییش رو نداشت،این نزدیکی باعث شده بود که برای چشیدن لب های یونگی له له بزنه.

جکسون کلافه گفت: یاا،‌ما تا آخر روز وقت نداریما! زود باشین دیگه،۳۰ ثانیه بیشتر طول نمیکشه!
اما یونگی و هوسوک متوجه غرغرهای جکسون نبودند‌.

نگاه هوسوک روی لب های یونگی قفل شد.لب های نمدار و صورتی ای که با پوست سفیدش ترکیب بی نظیری رو به وجود آورده بود.فاصله ی بینشون رو کوتاه کرد و همزمان با کوتاه شدن این فاصله چشم های یونگی بسته شد.هوسوک هم چشم هاش رو بست و اتصال رو برقرار کرد و لب های باریک یونگی رو میون لباش گرفت.

دخترها با صدای بلند جیغ کشیدن و پسرا دست زدن و خندیدند،یه عده که از مسائل مربوط به هوموسکشوئال متنفر بودن یا کلاس رو ترک کردن یا خودشون رو با کار دیگه ای مشغول کردن.

یونگ‌هو به ساعت مچیش نگاه انداخت و ۳۰ ثانیه رو آغاز کرد.

هوسوک با لبهای یونگی بازی میکرد و از نرمی و داغیش غرق لذت شده بود.یونگی هم به آرومی همراهیش میکرد و با هر بوسه ای روی لب های هم میزاشتن،موهای کمرش سیخ میشد و یه احساس قلقلک عجیبی تو پایین تنش بهش دست میداد.البته این احساس بین جفتشون مشترک بود.

کف دست های یونگی به خاطر عرقی که پشت گردن هوسوک نشسته بود،خیس شده بود.از طرفی تو اون حالت دست ها احساس ناراحتی میکرد؛به خاطر همین انگشت هاش رو از هم باز کرد و ساق دست هاش رو دور گردن هوسوک حلقه کرد و کمی خودش رو بالا کشید تا گردن هوسوک بیشتر از این خم نمونه و درد نگیره.حتی تو اون شرایط هم به فکر پسر مورد علاقش بود!

نامجون لبخند زد.نقشه ی جکسون همچین هم بد نبود!اینبار واقعاً به خاطره ی قشنگی تبدیل میشد.

با حلقه شدن دست های یونگی دور گردن هوسوک صدای ذوق زده بچه ها که سعی در کنترل کردنش داشتن به گوش رسید.

نامجون فوری دست تو جیبش کرد و گوشیش رو در آورد و وارد دوربین شد.

عده ای دیگه به تقلید از نامجون این کار رو کردن که جکسون مانعشون شد: لطفا گوشی هاتون رو جمع کنید و واسه این دوتا دردسر درست نکنین.

یکی از اونها گفت: پس نامجون هم باید جمع کنه.

جکسون نیم نگاهی به نامجون که مشغول بود،انداخت و گفت: نامجون بهترین دوستشونه؛از طرفی دیگه این گوشی خودش نیست گوشی هوسوکه.
تیکه آخر رو دروغ گفت که باعثِ لبخند عمیق نامجون و پیدا شدن چال خوشگلِ روی لپش شد."واقعاً پسر با فکر و زیرکیه."

نامجون از ۱۰ ثانیه اول بوسشون چند تا عکس هنری گرفت و بقیش رو مشغول فیلم گرفتن شد. 
"اولین بوستون رو من ثبت کردم پسرا!"

__.__.__.__.__

تایپیست: Megusug
ممنون بابت وقتی که گذاشتی و فیک رو واسم تایپ کردی🤗❣🍃

چطورین یا نه؟

خوب بود؟اگه مشکلی داشت بگین تا ادیتش کنم😁

حال داشتین بوث یا دمپایی بفرستین😂❣

تو(hosnamo) که کشتی خودتو!😍💙مرسی ازت😂💎

بابت حمایت هاتون ممنونم.
امیدوارم این پارت رو هم دوست داشته باشید♡

Loving YouOù les histoires vivent. Découvrez maintenant