تهیونگ:چیه؟به کار خودتون برسین فضولا.
و پشت چشمی نازک کرد و گوشیش رو جواب داد:
تهیونگ:بله جیمین؟(...)چی؟!!!(...)باشه باشه الان میام.

و با سرعت گوشیش رو قطع کرد و با صدای بلند گفت:
تهیونگ:باید میگفتین زنگ اول معلم ندارین!!!

هوسوک متعجب گفت:چی میگی تو؟زنگ اول ریاضی داریم.

تهیونگ:پس چرا نیومده؟همه کلاس ها معلم دارن جز شما!

و رو به جانگکوک گفت:بدو کوک،معلما اومدن.

و دستش رو گرفت و به سرعت از کلاس خارج شدن.

یونگی و هوسوک با ناباوری به هم نگاه کردن و طولی نکشید که جیغِ خوشحالیِ هوسوک کلاس رو ترکوند.

هوسوک با ذوق یونگی رو بغل کرد،یونگی هم متقابلاً دست هاش رو دور کمر اون حلقه کرد و خندید.

یکی از دانش آموزها پرسید:چی شده؟

هوسوک از یونگی فاصله گرفت و در حالی که سعی میکرد جلوی گُر گرفتنش رو به خاطر اتفاقی که چند ثانیه پیش بی اختیار افتاده بود،بگیره گفت:ام...آآ..مم...آها...زنگ اول معلم نداریم.

صدای داد و بیداد خوشحالیِ افراد حاضر بلند شد و شیشه ها رو لرزوند.فقط در این بین،جکسون ساکت بود و به ناشیگری هوسوک و بغل دستیش یونگی نگاه میکرد:ممم،اینطوریه؟

نامجون با صدای بلند گفت:یااا!یااااا!!ساکت شید.همینطور ادامه بدین یکی رو میفرستن بالا سرمون!!

حرف نامجون منطقی بود و طولی نکشید که کلاس دوباره تو سکوت فرو رفت.

نگاه نامجون به جکسون افتاد که میخ یونگی و هوسوک بود.سرش رو کج کرد"بوی دردسر میاد."

جکسون هر وقت ساکت بشه،یعنی داره واسه درست کردن یه دردسر جدید یا به قول خودش ساختن یه خاطره ی جدید، نقشه میکشه.

نامجون:جکسون.

جکسون با یه لبخند معنی دار سمت پسر نگرانی که صداش کرده بود،برگشت:همم؟

نامجون:جکسون فکرشم نکن!خواهش میکنم...اونا دوستامن!

جکسون بلند خندید،از جاش بلند شد و سمت نامجون رفت و  دستش رو دوستانه دور گردن اون حلقه کرد:داری راجبِ چی حرف میزنی نامجونااا!!

نامجون:واسه کسی فیلم بازی کن‌ که نشناستت.

جکسون بی توجه به حرف نامجون داد زد:بچه ها،کیا پایه ی جرعت و حقیقتن؟

نامجون:نه.

جو بین یونگی و هوسوک به خاطر خجالت سنگین بود.هوسوک دوست داشت کلش رو محکم بکوبه به دیوار و بمیره تا انقدر چوب جوگیر شدنش رو نخوره.

جو سنگین و سنگین تر میشد که با سوالِ جکسون،انگار راه نجاتی براش باز شد.بنابراین بلند شد و داد زد:منن!من میام!

جکسون لبخندی از سرِ پیروزی زد و گفت:فقط یه نفر؟

هوسوک برگشت سمت یونگی.باید یخ بینشون رو آب میکرد:نمیای؟

یونگی سرش رو به چپ و راست تکون داد:نه.حوصله ندارم.

هوسوک نشست:بیا دیگه،خوش میگذره.

-نه.

-به خاطر من.

کمی مکث کرد ولی هنوز هم جوابش منفی بود:نه.

-یونگی...

-حوصله ندارم هوسوک،از این بازی ها خوشم نمیاد.

هوسوک تسلیم نشد و آخرین تلاش هاش رو به کار برد:یونگیااا!

یونگی اخم کرد.هر کس دیگه بود الان از اون فحش های آبدار یونگی نصیبش شده بود،اما این پسر فرق داشت؛اون هوسوک بود.به خاطر همین تو سکوت بهش خیره شد.

هوسوک سرش رو کج کرد و با کیوت ترین حالت ممکن به یونگی نگاه کرد.

سرعت قلب یونگی بالا رفت و موهای کمرش سیخ شدن"نکن احمق!"

هوسوک با خودش گفت"اگه اینبار قبول نکنه بیخیال میشم."
تمام معصومیت و کیوتی رو از چشم هاش به لحنش منتقل کرد و تیر خلاص رو زد:یونگی هیونگ...

یونگی احساس کرد قلبش ترکید.با چشم های درشت به هوسوک نگاه میکرد.دهنش برای حرف زدن باز و بسته میشد اما چیزی از لای لب هاش بیرون نمیومد."دیگه طاقت ندارم،همینطور ادامه بده از بین میرم!قبول کنم بهتر از اینه که سکته قلبی کنم."

اخم غلیظی کرد:خیلی آشغالی جانگ هوسوک!میدونم اگه قبول نکنم تا شب صدات رو مخمه.
بهونه ی خوبی بود.

هوسوک پیروزمندانه خندید.برگشت سمت جکسون که با زبون ریختن سعی در متقاعد کردن چند دختر برای بازی رو داشت و گفت:جک،یونگی هم میاد.

دختر ها تا اسم یونگی رو شنیدن قبول کردن که اون‌ها هم وارد بازی شن:اگه یونگی اوپا میاد،منم میام.

-آره منم میام.

-منم همینطور.

یونگی دست هاش رو زیر سینش جمع کرد و با کلافگی گفت:من اوپاتون نیستم!

جکسون لبخندی زد و دندون های سفیدش رو به نمایش گذاشت.

_._._._._

سلام،اَیوب ها!😂💕
چطورین یا نه؟

چون این پارت طولانی بود به دو بخش تقسیمش کردم.

میدونم نظر دادن سخته،بنابر این اگه نظر داشتین که چه بهتر!نداشتینم جهنم و ضرر ووت بدین کافیه!🤩😁💜

امیدوارم لذت ببرید.

Loving YouWhere stories live. Discover now