season 2, part 21

1K 141 14
                                    

درحالی که خمیازه میکشیدم بلند شدم و روی تخت نشستم دستی به سرو صورتم کشیدم و از پنجره هوای ابریه بیرونو با بی حوصلگی دید زدم..این هوا اصلا صبح و ظهر و شب نمیفهمید..همیشه ابری و گرفته بود و با دیدنش دل منم برای یه لحظه گرفت به لباس هری که دیگه تقریبا مال من شده بود و توی تنم بود نگاه انداختم و فهمیدم یه عالمه کار ریخته رو سرم..باید وسایل هریو از خونش جمع میکردم..لباساش..اشیاء با ارزشش..
زود بلند شدم و رفتم پایین تا صبحو با دوش گرفتن شروع کنم..
قبل از هرچیزی باید میرفتم پیش فرنک تاهم خبرو بهش بدم هم اینکه کلیدو ازش بگیرم و برم خونه ی هری..

.
-منم بیام بالا کمکتون کنم؟!
+نه فرنک تو برو تکلیف قمارخونه رو روشن کن..
-وسایلای رئیس رو میبرید مغازه؟
+آره تو اتاقم جا دارم..
-پس سوییچ دست شما باشه من پیاده میرم..
سوییچو گذاشتم تو جیبم و کلید خونه رو درآوردم..
با باز کردن در یه حس عجیبی بهم غالب شد..انگار همین چند روز پیش بود که با لباس کثیف و بدن سوخته با عصبانیتی که پشت خجالت کنترل شده بود پا به این خونه گذاشتم..
با تصور اینکه دوباره هری درحالی که نگرانی و خجالتشو پشت لبای مچاله شدش مخفی کرده و داره راه اتاقشو بهم نشون میده، به سمت اتاقش رفتم..

با همون حس عجیبم نگاه کلی به اتاق انداختم..
به ملافه ی مرتب روی تخت که آخرین بار من توش پیچیده بودم و تا صبح بدن گرم هری محافظ آرامش دهنده ی من بود..
یه کیف از تو کمد پیدا کردم تا لباسای هریو بریزم توش..
اون لباسای فوق العاده باعث میشدن من اول تا چند دیقه بهشون خیره بشم و بعد بزارمشون توی کیف..
اونا سبک خاصی داشتن و میتونستم بگم فقط تو تن هری زیبا بودن..
چند تا از کتاشو برداشتم و انداختم رو تخت..تقریبا بیشتر لباس راحتی هاشو برداشتم..
کشو های میزشو گشتم و همه ی چیزای مهمشو برداشتم..دلم نمیومد اون انگشترا و گردنبندا و ساعت لوکسشو برندارم میدونستم اگه برندارم خودش به خاطر ایناهم شده میاد خونه رو پس میگیره..

زود همه چیو جمع و جور کردم و حتی آشپزخونه و جاهای دیگه رو هم زیرو رو کردم..علاوه بر وسایل های شخصیش چنتا تابلو و مجسمه های گرون قیمتشو برداشتم چون دلم نمیخواست حالا که داریم خونه رو زیر قیمت میفروشیم اینا این وسط مفت برسه دست یکی دیگه..

.
بالاخره ابرای تیره کار خودشونو کرده بودن و بارون نسبتا شدیدی رو راه انداخته بودن..
درحالی که از پنجره ی خیس تاکسی به بیرون نگاه میکردم، با افکارم بازی میکردم..بارون تند تر میشد و قطره ها با شتاب بیشتری به شیشه برخورد میکردن..راننده واسه خودش غر میزد و من فقط منتظر بودم زودتر به قمارخونه برسم..
وقتی ماشینو جلو در قمارخونه نگه داشت، از اینکه دیگه تابلوی قمارخونه ی بوسکتس با چراغای اطرافش وجود نداشت تا چند دقیقه تو ماشین خشکم زده بود..
-آقا..مگه اینجا پیاده نمیشین؟!
+اه چرا..ببخشید..
پیاده شدم و سریع رفتم داخل تا خیس نشم..

jackpot (L.S) [Completed]Where stories live. Discover now