part 13

1.9K 280 102
                                    

استرسم بیشتر شد..حالا چی بهش بگم..
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو..
پشت میز خونسرد نشسته بود..هیچ توجهی نکرد که من اومدم..
-بیا اینجارو امضا کن.
با دیدن رفتارش بغضم بیشتر خفم میکرد..خودکارو برداشتم یه امضای داغون زدم.
-میتونی بری.
اون حتی سرشو بلند نکرد که بهم نگاه کنه..خواستم برم..ولی مکث کردم بزور دهنمو باز کردم و با صدای ضعیف گفتم: من..به خاطر دوستم..نتونستم بیام پیشت..مجبور شدم نادیده بگیرمت.
سرشو بلند کرد و با چشمای سبزش بهم زل زد..با دیدن صورتم حتما متوجه ناراحتی زیادم شد..
-اشکالی نداره..اسم دوستت چیه؟
+تام. اون دوستم نیست..اون فقط یکم آویزونمه..
با پوزخند کمرنگ بلند شد و اومد نزدیکم..دستاشو گذاشت رو شونه هام..
-قبلا بهت گفتم، به برد و باختت فکرنکن.
+من میتونستم ببرم..اگه اونو نمیدیدم حواسم پرت نمیشد..من اصلا حواسم به بازی نبود.
خجالت میکشیدم به چشماش نگاه کنم..فقط سرم پایین بود..لبام از ناراحتی آویزون شده بودن و نمیتونستم اخمامو از هم باز کنم..دلم میخواست بغض لعنتیمو بشکونم..وقتی با دوتا دستش منو تو بغلش کشید اشکام ناخودآگاه ریخت رو گونه هام و با لباس اون از صورتم پاک شد..ناراحتیم فقط از باختم نبود از خیلی چیزای دیگه بود..از بلاتکلیفیم بود..
صدای ضربان قلبش که درست به گوشم میخورد اونقدر آرومم میکرد که نمیخواستم دیگه ازش جدا شم..دستامو شل دورش حلقه کردم..
وقتی منو از خودش جدا کرد با لبخندش رو به رو شدم..

-لباستو آوردم..
خندم گرفت..رفت از تو کشوی میز درش آورد..تمیز و تا شده.
+ولی من واسه تورو نیاوردم..
-بمونه واسه خودت..
میخواستم بگم اینم بمونه واسه خودت ولی دیدم شاید واسه اون اندازه ی من بشه ولی واسه من اندازه ی اون نمیشه..
لباسمو از دستش گرفتم..بازم اون لبخند به لبم آورد..به همین راحتی.
-فردا من نیستم ولی بازیت همین موقع هاست..
+نه..پس من نمیخوام فردا بازی کنم..نمیخوام مثل امروز..
-نگران نباش..امروز فکرت درگیر بود ولی فردا اینطور نیست..
+خب..چرا نیستی؟
-من همیشه آخرهفته ها میرم پیش پدرم..
+حالا چی میشه اگه فردا بازی نباشه؟
-شاید تا اون موقع برگردم.
+خب اون وقت همش حواسم پرت تو میشه..تو که نمیخوای بازم ببازم؟!
-من باید سهم تورو بکنم 60%..من تاحالا واسه بازی هیچکس حضور نداشتم..
+خودت اولین بار اومدی..
-اشتباه نکردم..
اره اون هیچ وقت اشتباه نمیکنه.
-فردارو کنسل میکنم..تعطیلم هست پس برو تفریح و استراحت کن.
سرمو انداختم پایین و انگشتامو بهم گره کردم و آروم زمزمه کردم..
+من که جز مغازه جای دیگه ای ندارم..
سرمو آوردم بالا و با لبخند لباسمو از رو میز برداشتم..
+باشه..ممنون بابت همه چیز.
به طرف در رفتم..

-صبر کن..گفتی میمونی مغازه؟
+اره
-خبب..اگه کاری نداری..دوست داری با من بیای؟
خیلی خوشحال شدم..کاملا هم بهش اعتماد داشتم ولی نمیتونستم قاطعانه قبول کنم..
+خبب..امم..من..من نمیدونم.
-پدرم مرد مهربونیه..اونجا خوش میگذره..خجالت نکش.
+خب..پس باید به آقای هولمز بگم.
-باشه پس الان میریم من یکم چیز میز میخرم بعد لباسامو عوض میکنم و میریم..یااا توهم باید وسایلاتو برداری اره؟!!
+اوهوم..من فقط لباسمو عوض میکنم.
-باید لباس گرمم برداری اونجا غروبا سرد میشه..
فقط امیدوار بودم لیام چیزی از این قضیه نفهمه چون صمیمی شدنم با رئیس حتما مشکوکش میکرد.
باهم رفتیم خونش..
یاد اتفاقای دیروز میوفتادم نمیدونستم بخندم یا خجالت بکشم..اون رفت تو اتاقش منم پشت سرش رفتم تو..
اتاق بزرگی بود..
تخت بزرگه دو نفره با روتختی سفید و مشکی..
اون به عنوان یه پسر خیلی تمیز و مرتب بود..
+تنها زندگی میکنی؟!
-آره چطور مگه؟
+فکرمیکردم باید یه نفر باشه که اینجارو انقد تمیز نگه میداره..
-پس من چیم؟
+نه..خب..منظورم.
خندید و از جلوی کمد لباساش اومد سمت تهت و لباسارو انداخت رو تخت..
-خیلی خب..بیا اینارو بذار تو کیفم..من میرم خوراکی بردارم.
+نشستم رو تخت و لباساشو برداشتم..واقعا لباسای شیک و تمیزی بودن..
کیفشو بلند کردم و با خودم کشوندمش تو پذیرایی..اونم وسایلارو آماده کرده بود..
-بریم؟!
سرمو تکون دادم..کیفشو از دستم گرفت و خوراکیارو داد دست من..
-اینطوری بهتر شد.
سوار ماشین شدیم..زیاد دور نشده بودیم..دستشو محکم زد به پام..دردم اومد ولی به روی خودم نیاوردم.
-اوه یادم رفت..اشکالی نداره بریم یه جایی؟!
+نه ولی شب شد..شب میتونی رانندگی کنی؟
-اگه خیلی دیر شد صبح راه میوفتیم.

jackpot (L.S) [Completed]Where stories live. Discover now