part 14

1.9K 278 24
                                    

با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم..
تماس قطع شده بود..پیامی که واسم اونده بودو باز کردم "من جلو در منتظرتم"
سریع بلند شدم و رفتم جلوی پنجره پایینو نگاه کردم..اوه خدای من اون پایین منتظره ولی من حتی لباسم عوض نکردم..آقای هولمز نیمه بیدار بود و بلند شد رو تخت نشست..
-چیشده لویی؟!
رفتم کولمو برداشتم و لباسامو از توش درآوردم و دوتا لباس گرم گذاشتم توش بمونه..
+امروز با دوستم میرم بیرون شاید فردا برگردیم.
-الان میری؟
+بله..
شارژرمو برداشتم انداختم تو کوله..
+خدافظ آقای هولمز..
از پله ها دوییدم پایین..از درد سرعتمو کم کردم..
باعجله به سمت در و ماشینی که بیرون پارک بود رفتم..

.
-تازه بیدار شدی؟!
+آره..خیلی زود اومدی.!
-تا برسیم اونجا طول میکشه از اون طرفم که باید زود برگردیم..بریم؟! چیزی که جا نذاشتی؟!
+نه بریم..شب برمیگردیم؟!
-اگه بهت خوش بگذره فردا صبح میایم..
خندیدم و چشمامو مالوندم..وقت نکردم صورتمو بشورم..موهامم بهم ریخته بود..سرمو تکیه دادم به شیشه که بخوابم..
-از الان میخوای بخوابی!
سرمو برگردوندم به طرفش و خمیازه کشیدم..
+خوابم میاااد..
-دیشب خسته شدی؟!
در حالی که به صورت بی نقصش خیره شده بودم لبخند زدم و آروم گفتم: نه.
با لبخند بهم نگاه کرد..دستشو از فرمون جدا کرد و گونمو نوازش کرد..
ای کاش همیشه کنارم بود..نمیخواستم به مسائل قمارخونه فکرکنم و باعث تغییر رفتارم بشه..من فقط میخواستم کاری که شروع کردمو تموم کنم این به هری ربطی نداشت..اون خودش گفت که دیگه زیاد به اونجا اهمیتی نمیده..ولی لیام با اون سند چیکار داره..! اگه لیام واقعا پسر رئیس اون قمارخونه باشه..
حتما هست..هری دروغ نمیگه..هری به لیام کمک کرده ولی لیام..! اصلا لیام از چی میخواد انتقام بگیره؟ یعنی واقعا هری سر لیامو شیره مالیده؟!
این افکار همیشه نگرانم میکردن..به هری نگاه کردم که داشت با خیال راحت رانندگی میکرد..واقعا به اون نمیخورد که همچین آدمی باشه..
واسم مهم نیست اون چیکار کرده..من حس میکنم..یجورایی..اونو دوست دارم.
نفس عمیقی کشیدم..سوال هری منو به خودم آورد..
-خانوادت تو این شهر نیستن؟!
+پدرم که خیلی وقت پیش منو مادرمو ول کرد و رفت..منم خیلی وقته از مادرم خبر ندارم..
-یعنی چی؟! مادرتم ولت کرد؟
+نه خب..یجورایی من ولش کردم.
با تعجب و عصبانیت بهم نگاه کرد..
-چی؟!
+اون خودش این انتخابو کرد..نخواست من پیشش باشم..
لپمو از داخل گاز گرفتم و رومو کردم طرف شیشه که متوجه بغضم نشه..
-الان وقتش نیست..بعدا راجع بهش باهام حرف بزن..نمیخوام امروز ناراحت باشی.
سرمو تکیه دادم به شیشه چند ثانیه نگذشته بود که اون شیشمو داد پایین سرم باهاش کشیده شد پایین..با خنده داد زدم..
+آایی..
-اگه بازم به شیشه تکیه بدی اینکارو میکنم.
اون یه لویی خسته و ناراحت نمیخواست..یه لویی باحال و خندون میخواست..این حداقل کاری بود که میتونستم واسش انجام بدم..

.
طرفای ساعت نه بود که وارد روستا شدیم..
خیلی سرسبز بود..فقط چنتا خونه با فاصله های زیاد از هم وجود داشتن چون هرخونه کنار باغش بود و این واقعا عالی بود..
شیشمو دادم پایین و سرمو بردم بیرون..
+ووااه..اینجا فوق العاده است..
-اون خونه ی پدرمه..
پیاده شدیم..هوا خیلی خنک بود حتما به خاطر درختای زیاد اطراف بود..انگار تو دل جنگل زندگی میکردن..صدای خوب گنجشک ها و جیرجیرک ها حس و حال آدمو عوض میکرد..
-هی لویی! بیا حالا وقت برای دیدن اینجا هست..
تا برسم پیشش، باباش درو باز کرد..صورتش که میگفت مرد مهربونیه..همون اول با خنده و خوشرویی ازمون استقبال کرد..
-بابا..دوستم لویی.
رفتم جلو و بهش دست دادم و رفتیم داخل..
خونه خیلی بزرگ نبود ولی باصفا بود..
باباش داشت صبحانه میخورد ماهم رفتیم تا باهم بخوریم..هری خیلی با باباش صمیمی بود..وقتی میدیدمشون خوشحال میشدم..
بابای هری: از قمارخونه چه خبر؟
-فعلا که داره میچرخه..بارم به اندازه ی قبل شلوغ نیست ولی خوبه..
_ببینم میتونی مثل من قمارخونتو بسپری دست بچت؟!
-بابااا..خودم دیگه از اونجا خسته شدم..
_این یعنی الان باید بچت به سنی میرسید که اونجارو بدی دستش.
با حرفای باباش هری عصبانی میشد و من میخندیدم..
+بابات راست میگه.
-لویی!
با اخم چشم غره بهم رفت و من و باباش میخندیدیم و اذیتش میکردیم..باباش بهم نگاه کرد و با خنده گفت: هری که به حرف من گوش نمیده..اقلا تو بهش بگو که ازدواج کنه.
نگاهم روش ثابت موند در حالیکه غذارو آروم تو دهنم چرخوندم، مبهوت به هری نگاه کردم که با کلافگی و پوزخند داشت بهم نگاه میکرد..
-بابا من گفتم ازدواج نمیکنم پس دیگه پیش هرکسی اینو تکرار نکن.
_هرکسی چیه؟ مگه نمیگی دوستته! خب باید یه کاری واست بکنه..
من درحالیکه که غذامو میخوردم به بحثشون گوش میکردم..هری بهم نگاه کرد..
-واسم کاری میکنی؟
+چه کاری ؟!
-ازدواج.
غذا پرید تو گلوم و فورا با چایی قورتش دادم و با تعجب بهش نگاه کردم..
+چی!
-واسه ازدواجم کاری میکنی؟!
فقط نگاهش کردم و اون بلند زد زیر خنده..
-دیدی بابا..
دلم میخواست خفش کنم..

jackpot (L.S) [Completed]Where stories live. Discover now