part 17

1.8K 254 30
                                    

+من باید برم مغازه..تاحالا هم لیام خیلی زنگ زده..هم آقای هولمز خیلی از دستم عصبانیه..
-چرا عصبانی؟ چون شب نرفتی؟!
+چون این دو سه روز به حرفش گوش نکردم..
-از بس که لجبازی.
معدم اذیتم میکرد ولی نمیخواستم کسی بفهمه..هری رفت تو اتاق و با کتش برگشت..
-اول میریم یه غذای درست و حسابی میخوریم بعد میری مغازه..
+ولی هری من از صبحانه خوشم نمیاد فقط چایی یا قهوه میخورم..
-همین که گفتم.
بدون توجه به حرفم رفت سمت در..به ناچار دنبالش رفتم..

.
-لویی بهت میگم بخور.
بازی کردن با سوپ رو تموم کردم و بزور یه قاشق ازش خوردم..واقعا معدم میسوخت..
+هری نمیتونم..
فقط برای اینکه دیگه اخمشو نبینم ظرف سوپمو تا نیمه خالی کردم..
هری داشت به سمت ماشین میرفت..با فاصله ی زیاد از پشتش میرفتم..پاهام مال خودم نبودن فقط داشتم قدم برمیداشتم..سرم گیج میرفت..احساس میکردم تمام دستگاه گوارشم بهم ریخته..
هری در ماشینو باز کرد..آروم ناله کردم و اسمشو صدا زدم..
+هری..
همین که صداش زدم هرچی که خوردمو بالا آوردم..فورا نشستم و بعد از چنتا سرفه بازم بالا آوردم..حس میکردم الان معده و رودم هم همراه غذا بالا میاد..نفس نفس میزدم و هریو دیدم که با نگرانی میدویید سمتم..
-لو..
اومد بالای سرم و دستاشو گذاشت پشتم و کنارم نشست..
-لو..خوبی؟! بلند شو بلندشو بریم بیمارستان..
با آستینم دهنمو پاک کردمو خواستم بلندشم ولی نمیتونستم صاف وایستم..با کمک هری نیم خیز شدم..
+چیزی نیست..من که بهت گفتم صبحانه نمیخورم..انقدر اصرار..
-به خاطر این نیست..به خاطر چند شب ناشتا مست کردنه..الکل پدرتو درآورده..نمیبینی چه بلایی سر خودت آوردی..
سوزش معدم بهم اجازه نمیداد حرف بزنم..تو ماشین نشستیم..از درد معدم به خودم می پیچیدم..دیگه نمیتونستم تظاهر کنم خوبم..معدمو فشار میدادم و ناله میکردم..
-یکم تحمل کن لویی..باید قبل از اینجا میبردمت بیمارستان..اه..لعنت به من.
نمیخواستم به خاطر من عصبانی شه و اونطوری به دستشو فرمون آسیب بزنه..دستمو مشت کردم و نفس عمیق کشیدم..
+هری منو ببر مغازه..اگه جواب لیامو ندم بهم شک میکنه و همه چیز خراب میشه..
-لیام میتونه بره به جهنم.
+هری..خواهش میکنم..
-لویی تو حق نداری با این وضعیتت به لیام و اون نقشه ی کوفتیش فکر کنی.
+ولی از الان به بعد این دیگه نقشه ی منو تو حساب میشه..
-مهم نیست..تا وقتی تو داری اینجوری درد میکشی اصلا مهم نیست که لیام چه بلایی سرمون میاره..اگه چیزیت بشه خودم لیامو میکشم.

.
دستم رو شونه ی هری بود و اون با نگه داشتن من، داشتیم وارد بیمارستان میشدیم..دلم میخواست میمردم و اینجوری عذاب نمیکشیدم..من حتی نمیتونستم کمرمو صاف کنم..
+هری..من..آهه..من نمیتونم بیام.
-لویی تموم شد رسیدیم یکم تحمل کن..
لباسشو چنگ زدم و چشمام سیاهی رفت و فقط فهمیدم از هری آویزون شدم..

Harry :
+لویی..لو..تو چت شد لعنتی؟! بلند شو..بلندشووو..
از تو بغلم بلندش کردمو رو زمین خوابوندمش و خودم بلندشدم..
+آقا..کمک کنین..کمک کنین من یه مریض دارم اونجا افتاده..
به سرعت به طرف لویی رفتیم..اون دوتا مرد بلندش کردن و روی برانکارد خوابوندنش..با عجله دنبالشون میرفتم..دستشو گرفتم و با نگرانی نگاهش میکردم..
+لویی..بیدارشو لو..بیدارشو لعنتی..
بردنش توی بخش اورژانس و بهم اجازه ندادن که باهاشون برم تو..
بغضم تو گلوم ترکید و اشکام جاری شدن..دستامو گذاشتن رو صورتم و صدای گریم راهرو رو برداشت..بدنم سست شده بود..یه دستمو به دیوار تکیه دادمو و با اون یکی دستم مشت محکمی به دیوار زدم..گریم بند نمیومد..
همش تقصیر منه..
اگه از اول زود قضاوتش نمیکردم..
اگه از اول بهش فرصت میدادم که حرف بزنه..
اینکارو باخودش نمیکرد..
روی یکی از صندلی ها نشستم..دستامو به زانوهام تکیه دادم و منتظر موندم تا دکترش بیاد..

jackpot (L.S) [Completed]Where stories live. Discover now