Part51

202 13 1
                                    


شاخه گل هایی ک چند دقیقه قبل از گل فروشی خریده بودم روی قبرها گذاشتم و بهشون نگاه کردم.درست میگن ک گذشت زمان همه چیزو حل میکنه؛روز اولی ک پدرو مادرم رو از دست داده بودم احساس میکردم ی تیکه از قلبم رو ب طور کامل از دست داده بودم اما بعد از یک سال تقریبا همه ی اون درد فراموش شده بود.امیدوار بودم زمان بتونه دردی ک قرار بود ب خاطر عشق زین توی قلبم بمونه رو هم درمان کنه.
نگاه خیره ی کسی رو روی خودم حس کردم و وقتی سرم رو برگردوندم لارن رو دیدم ک چند متر اون طرف تر وایساده بود و بهم نگاه میکرد.دیدنش باعث میشد دوباره توی عذاب باشم و ب اینده بدون زین فکر کنم و برای همین بیخیال،سرم رو برگردوندم و سعی کردم با پدرو مادرم حرف بزنم.چند لحظه بیشتر نگذشته بود ک صداشو از پشت سرم شنیدم.
_شارلوت
زیر لب غر زدم و ب سمتش برگشتم.
_چی میخوای؟
_حال زین خوبه؟
با درد بی اندازه ای گفت و من تونستم عشقشون رو همون لحظه لمس کنم.موهامو پشت گوشم دادم و گفتم:نمیخوام دروغ بگم..اون داغونه!
_لعنتی
با صدای اروم و متاسفی گفت و من نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم:وانمود نکن برات مهمه!اگه واقعا زین رو دوس داشتی اون همه دروغ سر هم نمیکردی!
اخمای لارن توی هم رفت و گفت:من دروغ نگفتم!
عصبی خندیدم و گفتم:زین عاشقته!شاید بتونی با اون داستان گولش بزنی اما توقع نداشته باش چیزی ک تعریف کردی رو باور کنم.اون پسری ک ازش حرف میزدی هیچوقت وجود نداشته.
پوزخندی زد و گفت:پس باهام بیا تا نشونت بدم!
منتظر جواب دادنم نشد و راهشو کج کرد.اکراه داشتم ک دنبالش برم چون ی بخشی از وجودم میترسید اون واقعا راست گفته باشه.بلخره تصمیممو گرفتم و دنبالش رفتم.لارن بالای ی قبر قدیمی وایساده بود و بهش نگاه میکرد.
_اسمش جک بود
با دقت و ب قصد مچ گرفتن ب تاریخ و اسم هایی ک اونجا بود نگاه کردم ولی همه چی همون چیزی بود ک باید..دیگه راهی نبود ک انکارش کنم..
_تاریخی ک روی قبرشه درست مال ی هفته بعد از رفتن زین ب بوستونه.فک کنم اخرین کاری ک توی زندگیش کرد گرفتن عشقم از من بود.
ب نیم رخش نگاه کردم و اشک رو دیدم ک توی چشماش حلقه زده بود.دیگه هرچقدم سعی میکردم،نمیتونستم ب خودم بقبولونم ک لارن توی دوری زین روزای خوبی رو تجربه کرده بود.چند لحظه بعد،لارن روی صندلی ک یکم اون طرف تر از قبر جک بود نشست و ب من اشاره کرد ک بشینم.
_اگه واقعا زینو دوس داشتی پس چرا انقد صبر کردی؟!چرا الان برگشتی؟!!درست وقتی ک اون بلخره داشت فراموشت میکرد!
با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت:وقتی ک زین رفت فک میکرد من بهش خیانت کردم و برای همین ازم متنفر شد..خب من واقعا خیانت نکرده بودم ولی رفتن زین انگار منو بعد از مدت ها ب خودم اورد و فهمیدم چ دنیای پوچی رو برای خودم ساخته بودم.اره من میدونستم زین توی دوریم عذاب میکشید و میدونستم ک اون درد فقط با برگشتن من آروم میشد اما اونقد گیج شده بودم ک با خودمم کنار نمیومدم.انگار قلبم دیگه عشق رو پس میزد.میخواستم آزاد زندگی کنم.دور از وابستگی هایی ک عشق میتونه یکی از بدتریناشون باشه.
بغض داشت گلومو میگرفت.نشستن روبروی کسی ک هیچوقت نمیتونستم جاش باشم کار خیلی سختی بود.
_پس چرا برگشتی؟
_من برنگشتم ک زینو ببینم!همه چی واقعا اتفاقی شد ولی وقتی دوباره دیدمش تمام اون حس،حتی خیلی بیشترش بهم یادآوری شد.دوباره طعم شیرین عشقش رو احساس کردم و فهمیدم توی این هفت سال ک ازش دور بودم ی چیزی رو از دست داده بودم.دیدن دوبارش مثل احساس کردن بوی خوب ی عطر قدیمی یا شنیدن اهنگایی بود ک سالها پیش شنیده بودمشون.وقتی دوباره چشمم ب اون چشمای جادوییش افتاد،چیزی رو ک هیچوقت فک نمیکردم گمش کرده باشم رو پیدا کردم.
احساس از هر کلمه ای ک میگفت میچکید و عشق بینشون از هر وقت دیگه ای برام قابل لمس تر بود.دیگه هیچ جای شکی وجود نداشت ک عشق زین ب من بیش از حد کوچیکتر از عشقش ب لارن بود.
_پس تو واقعا عاشقشی؟
لبخند تلخی زد و گفت:ما باهم دیگه عشق رو برای اولین بار تجربه کردیم.اون موقه بچه بودیم ولی عشق اول هیچوقت فراموش نمیشه شارلوت.زین عشق اول منه!
_همینطور عشق اول من!
خیس شدن چشمام رو احساس کردم ولی ندیدش گرفتم.اونجا جای گریه کردن نبود ولی از درون،مثل صبح بعد از طوفان بودم..نابود شده بودم!
_چند روز پیش زین رو دیدم..توی خونش بهش سر زدم.
_مگه آدرسشو داشتی؟
_ما توی قرن 21 زندگی میکنیم!پیدا کردن ی خونه توی شهر ب این کوچیکی کاری نداره!
چیزی نگفتم و با ناراحتی ادامه داد:مقصر حال بدش فقط من بودم و خودمم اینو میدونم ولی نمیخوام اینو بگم.با دیدن اون حالش یادم اومد کمک کردن ب کسی ک دوسش داری چ حسی داره.من تو رو درک میکنم شارلوت..تو عاشقشی و مطمئنم ک زین هم تو رو دوست داره ولی یادت نره ک عشق اول هیچوقت فراموش نمیشه و عشق اول زین منم.من برنگشتم ک زینو ازت بدزدم یا ب زور مال خودم کنمش ولی اگه زین بخواد حاضرم تا اخر عمرم زندگیمو پاش بزارم.
در تمام طول حرفاش احساس میکردم قلبم توی دهنم میزد.حقیقت خیلی تلخ تر و واقعی تر از چیزی بود ک تصور میکردم.لارن درست میگفت؛شاید زین عشق اول دوتامون بود اما مطمئنن عشق اول زین من نبودم.این همون نکته ای بود ک باعث میشد لارن توی مبارزه ی عشق خیلی از من جلوتر باشه.دیگه نمیدونستم باید چیکار میکردم..محکوم ب سرنوشتی بودم ک زین توش،دیر یا زود منو ترک میکرد و ب عشق اولش برمیگشت.باید صبر میکردم تا روزی برسه ک زین ازم جدا بشه و ترکم کنه؟
لارن از جاش بلند شد و لبخند قشنگی بهم زد.
_تو دختر خوبی هستی شارلوت.حداقل خیالم راحته حتی اگه خودم کنار زین نباشم،تو هستی و تنهاش نمیزاری.
مصنوعی و با زور لبخند زدم و چند لحظه بعد،لارن ازم دور شد و من بازم تنها موندم.اما این دفه ذهن آشفتم نظم پیدا کرده بود.دیگه سوالی توی ذهنم نبود.تمام اون فکرای دیوونه کننده جاشونو ب اطمینان مطلق داده بودن.دیگه جای شکی نبود؛قلبم از فکر کردن ب چیزی ک از ذهنم میگذشت بیشتر از هر وقت دیگه ای توی زندگیم تیر کشید اما این تنها راه من بود..تنها امیدم برای ادامه ی زندگی...

Best Mistake(Zayn Malik)Where stories live. Discover now