دختره درحالی ک دستشو روی گردن مالیک حرکت میداد گفت و مالیک بدون اینکه ب بودن من یا حتی ب هرچیز اخلاقی اهمیت بده ب حرفش گوش کرد؛اونو ب دیوار پشت سرش چسوبند و فک کنم زبونش رو وارد دهن دختره کرد.دیگه رسما داشتم نابود میشدم.
بعد چند دقیقه بلخره اون عذاب تموم شد و اونا از هم جدا شدن.
_تو معرکه ای!خیلی با تجربه کار کردی!ببینم چندتا دخترو ب فاک دادی؟!
مالیک تک خنده ای زد و گفت:واقعا نمیدونم.خیلی زیاد
کل جمع خندیدن ولی من توی هجوم افکار گم شده بودم.من کی میتونستم خودمو با همیچین آدمی تصور کنم؟!اون هیچوقت حتی ب من نگاه هم نمیکنه.
_پس من اجازه دارم این ی دونه ای ک همراهته رو ب فاک بدم؟
اونقد از حرف پسره شوکه شدم ک زبونم از کار افتاده بود.یکم خودمرو جمعو جور کردم و مالیک با لحن جدی همیشگیش گفت:تو فعلا تنها اجازه ای ک داری اینه ک خفه شی قبل از اینکه دهنت پر خون بشه!بعدا هروقت تنها شدی میتونی خودتو ب فاک بدی.
هنوز خیلی بیشتر از این حرفا از مالیک ناراحت بودم ولی حداقل این خوب بود ک تنهایی توی بازی شرکت نکردم.الیته خیلی بهتر میشد اگه از اولش شرکت نمیکردم و همچین چیزایی نمیشنیدم و نمیدیدم.این اتفاقا بدجور بهم ضربه زده بودن.
با شنیدن اسمم سرمو بلند کردم.اونقد توی فکرام غرق بودم ک نفهمیدم همه دوباره مشغول بازی شده بودن.
_منو ببوس.
اگه چند دقیقه قبل اینو ازم خواسته بودن حتما کنار میکشیدم ولی با کاری ک مالیک کرد نظرم عوض شده بود.اگه اون میتونست یکی دیگه رو ببوسه من چرا نتونم؟
قبل از اینکه بلند شم مالیک گفت:ما از بازی خارج میشیم.
اخم کردم و مصمم گفتم:نه من انجامش میدم.
مالیک بدجور اخم کرد و گفت:باید زودتر بریم خونه.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:ترجیح میدم قهرمانانه از مسابقه کنار برم.ی بوسه وقتی نمیگیره.
میتونستم حس کنم عصبی شده بود ولی اون اشک منو دراورد پس اهمیتی ندادم و جلو رفتم. پسره ک مثل ی دوربین کل بدنمو تماشا میکرد خیلی سریع منو توی بغلش کشید و لباشو محکم روی لبام گذاشت.باید اعتراف کنم حس خوبی ب کارم نداشتم ولی این ی لجبازی بود ک باید انجامش میدادم.پسره خواست زبونشو وارد دهنم بکنه ولی من اجازشو بهش ندادم و سریع ازش جدا شدم.من هیچوقت نمیتونستم ب اندازه ی مالیک 'باتجربه' باشم.
***
بدون اینکه ب مالیک اهمیتی بدم از اون اتاق لعنتی بیرون زدم.این حقیقت ک من هیچ جذابیتی نداشتم دوباره بهم یاداوری شده بود و حالمو بد میکرد.آرزوی رسیدن ب عشقم قرار بود تا ابد فقط ی آرزو بمونه.ی آرزو ک هر روز ک میگذشت روحمو بیشتر ناامید میکرد.قلب عاشق بیچارم هیچوقت طعم معشوق بودن رو نمیچشید.
با سرعت و با افکار دیوونه کننده ب سمت بیرون پیش میرفتم ک کسی مچ دستمو محکم گرفت و منو سرجام متوقف کرد و منو از افکار مزخرف و منفیم بیرون کشید.وقتی ب سمتش برگشتم مالیک رو دیدم.باید هم اون میبود.دیگه کی بود ک ب من اهمیت بده؟البته مالیک هم اهمیت نمیداد؛همه ی کاراش فقط ب خاطر قولی بود ک ب بابام داده بود.
_نکنه فک کردی واقعا میخوایم بریم خونه؟
آرامش صداش حالمو بهم میزد.دیگه واقعا نمیدونستم باید چ نظری رو راجب مالیک نگه میداشتم.ی آدم دوست داشتنی ک هیچوقت بهش نمیرسیدم یا ی عوضی دخترباز ک هیچوقت بهش نمیرسیدم.هرچند؛زیادم فرقی نداشت.
_چرا باید فکر دیگه ای بکنم؟اگه نمیخوایم بریم خونه پس چرا بیرون اومدیم؟
بهم نزدیک تر شد و گفت:احساس کردم حالت خوب نیس.
_خب درست احساس کردی!!نمیدونم بقیه چ حالی میشن وقتی میفهمن یکی قایمکی دفترچه خاطراتشونو خونده!من ک عصبانی میشم.
این حرفا در صورتی بود ک من اون دختر هرزه رو فراموش میکردم.در واقعا حالم خیلی بیشتر از چیزی ک مالیک میتونست بفهمه بد بود.نمیدونم اون همه جسارتو از کجا اورده بودم ولی ب هرحال این حرفا باید زده میشدن.حتی اگه میشد اون بوسه رو فراموش کرد،نمیشد دزدیدن دفترچمو بیخیال بشم.
_من توضیح میدم.بیا بریم پیش بار بشینیم.
تا چند وقیقه قبلش واقعا این رو نمیخواستم ولی اون لحظه من فقط ی دلیل میخواستم ک کارشو یکم توجیح بکنه.همراهش رفتم و ما ی جایی وسطای بار نشستیم.
_خب میشنوم.
یکم از شرابش نوشید و گفت:چند روز پیش بهت گفتم.من نمیتونم کاراتو درک کنم.
_خب
_مغزم نمیتونست قبول کنه تا این حد توی خطر باشم و وقتی دفترچه خاطراتتو توی خونه ی پدرو مادرت دیدم بی اختیار برش داشتم.اون موقه کاترین و کریس اونقد هول شده بودن ک هیچی نمیفهمیدن.
_پس توام خیلی راحت سواستفاده کردی!من قرار بود بمیرم نه؟!
_نه!!من همشو نخوندم!ینی وقت نکردم.وقتی بهم قول دادی بهم اسیب نزنی کنار گذاشتمش و فک نمیکنم جاهای جالبشو خونده باشم.
_تا کجا خوندی؟
با چشم غره گفتم و مالیک جواب داد:چند روز از اومدن من توی مدرسه گذشته بود.
با خجالت سرمو پایین انداختم.اون نباید اونا رو میخوند.نباید!
_ب هرحال خودمم میدونم نباید این کارو میکردم و امیدوارم بتونی فراموشش کنی.
لبخند تلخی روی لبم اومد
_باشه فراموشش میکنم.مثل هزارتا چیز دیگه ک گوشه کنار مغزم خاک کردم این یکیم دفن میکنم.ولی مواظب باش این چیزا منو دیوونه نکنه.البته اگه انقد بهم اهمیت میدی.
ایکاش میشد واقعا دیوونه میشدم و همه ی این ماجراها برام مثل ی بازی میشد.
چند لحظه اونجا نشستم و وقتی دیدم مالیک دیگه حرفی برای گفتن نداره از جام بلند شدم.
_شارلوت..لطفا نرو
کلماتش التماسم میکردن ولی این دست من نبود.من دیگه متلعق ب اونجا نبودم.
_اینو ازم نخواه.من دیگه نمیتونم توی این کلاب..لعنتی بمونم.
با گفتن این کلمات بغض ب گلوم چنگ زد.ب زور کنارش زدم و ادامه دادم:رفتن من مهم نیس.قول میدم خیلی راحت با نبودنم کنار بیای.شاید حتی بتونی ی نفر دیگه رو هم ب فاک بدی.فک نکنم دونفر کمتر یا بیشتر فرقی برات داشته باشن.
با صدای لرزون مسخرم گفتم و بعد مالیک هم از جاش بلند شد و دستمو گرفت.
_بهت اجازه نمیدم راجبم اینجوری بگی.نمیزارم بری قبل از اینکه دلیل همه اینا رو بهت بگم.
دستمو از دستش بیرون کشیدم و دیگه نتونستم جلوی اشکمو بگیرم ک روی صورتم نچکه.سریع کنارش زدم و گفتم:راستش برام مهم نیس.من میرم خونه.ببخشید
خواستم ازش دور بشم ولی محکم منو نگه داشت و با انگشتای بلندش اشکام رو آروم از روی صورتم پاک کرد.احساساتم اونقد قاطی شده بودن ک نمیفهمیدم چ حسی قوی تره.
_اگه خواهش کنم فرقی نمیکنه؟
_انقد اذیتم نکن
این جمله رو ب زور بین گریه گفتم و مالیک صورتمو بین دوتا دستش گرفت و گفت:هیچوقت قصدشو نداشتم!نمیتونم بزارم اینجوری بری.لعنتی!ی بارم ک شده ب حرفم گوش کن و بمون!
بلخره من تسلیمش شدم.هرچند ک اینکارو ی جورایی با اجبار انجام داده بود ولی ب هرحال موفق شد.
سرجام نشستم و اشکامو پاک کردم.یکم از آبجوم رو سر کشیدم تا آروم بشم و بعد چند دقیقه وقتی مالیک دید حالم بهتر شده داستانشو شروع کرد.
_وقتی لارن ترکم کرد من دقیقا هم سن تو بودم.اون روزا اونقد ضربه ای ک بهم زده بود سنگین بود ک داشتم دیوونه میشدم.
_اینا رو قبلا هم شنیدم.از شرابش نوشید و گفت:ولی ادامشو نه.من توی کمتر از ی هفته ب بوستون اومدم.توی شرایط روحی افتضاحی ک از همه ی دخترا بدم میومد.احساس میکردم همشون مثل لارنن.اون موقه بود ک فکر انتقام ب ذهنم رسید.من دیگه تحمل نداشتم پیش لارن برگردم و ب خودش ضربه بزنم ولی موقعیتشو داشتم ک ب آدمایی ک فک میکردم شبیهشن ضربه بزنم.همون موقه بود ک تبدیل ب ی پسر دخترباز شدم.من در واقع اون دخترا رو رو گول میزدم.من فقط میخواستم ب انتقام برسم.احساسات اونا هیچ اهمیتی نداشت!
_ولی اونا بی گناه بودن.
_سعی کن حال اون موقه ی منو درک کنی.آره من گند زدم!هم تو زندگی خودم هم تو مال بقیه ولی من تاوانشو دادم.
مکث کرد و من ب ادامه دادن تشویقش کردم.این دفه خیلی بیشتر از شراب نوشید.
_من هر شبو با ی دختر صب میکردم و توی اون دنیای پوچ حسابی غرق شده بودم.اون کارا بهم کمک میکرد درد قلب شکستمو برای ی شبم ک شده فراموش کنم و من خیلی زود ب این حس معتاد شدم.الان میدونم راهای خیلی بهتری هم برای این کار وجود دارن.
جمله ی آخرش رو با صدای لرزون گفت و کاری کرد دلم براش بسوزه.من احمق دوباره داشتم اون بلا رو سر خودم میاوردم.این دست من نبود ولی نابودم میکرد.
بعد ی جرعه ی بزرگ از نوشیدنی گفت:من چند سال این کارو ادامه دادم.تقریبا با نصف دخترای دانشگاه خوابیده بودم و هرچقد بیشتر پیش میرفتم بیشتر میخواستم این کارو ادامه بدم.اونقد احمق بودم ک آسیب رسوندن ب دخترا رو،آسیب رسوندن ب لارن میدونستم.همه ی اون دخترا رو توی تاریکی،لارن تصور میکردم.
_کی متوقف شدی؟
لبخندی ب تلخی زهرمار زد و چشماشو دیدم ک ب شدت قرمز شده بودن.حتی یاداوری اون خاطرات حالشو بد میکردن.
_ی شب وقتی مشغول کثافت کاری معمولم بودم گوشیم زنگ خورد.خواستم ردش کنم ولی اون مامانم بود.کسی ک ماه ها بود ب خاطر دعوایی ک باهاش کرده بودم حتی بهم زنگ هم نزده بود.وقتی گوشی رو برداشتم صدای اشکو گریه و دادو بیداد میومد.
بغض توی گلوش نذاشت حرفشو ادامه بده.بی اراده دستشو گرفتم.دیگه برام مهم نبود چقد با کاراش اذیت شده بودم،توی اون لحظه ی خاص ب عنوان ی آدم باید آرومش میکردم.دستاش یخ کرده بودن.بین دستام نگهشون داشتم و ازش خواستم ادامه بده.
_خواهرم خودکشی کرده بود..خودکشی کرده بود ب خاطر اینکه ی عوضی مثل من حاملش کرده بود و بعد مثل ی تیکه آشغال کنار انداخته بود.وقتی اون خبر رو شنیدم احساس میکردم من اون بلا رو سر خواهرم آوردم.بعد اون همه وقت برجی ک توی چند سال از کثافت ساخته بودم روی سرم آوار شد.دنیام دیگه تموم شده بود.من میخواستم از لارن انتقام بگیرم ولی ب جاش دنیا از من انتقام گرفت.
حرفاش حال من رو هم بد کرد.حسی ک بهش دست داده بود حتی قابل تصور هم نبود.
_بعدش چی شد؟
_دیگه ب هیچ دختری نزدیک نمیشم.مگه دخترایی ک بدونم فقط ی بار میبینمشون...من لارنو توی خاطراتم گذاشتم و کاری ک باهام کرد رو فراموش کردم..از اون ب بعد زینی ک میبینی شدم.آدمی ک با تنهایی خودش زندگی میکنه.
بعد این جملش دستاشو از دستم بیرون کشید و کل بطری مشروب رو نوشید.دلم ب حالش میسوخت.ایکاش ی نفر میتونست آرومش کنه.برام فرقی نداره کی این کارو میکرد.
_وقتی تو خودکشی کردی احساس کردم ی بار دیگه اون اتفاق داره تکرار میشه و اما رو ب جای تو میدیدم.این دفه فهمیدم ب بعضیا بیشتر از چیزی ک فک میکردم اهمیت میدم.
قلبم سرجاش لرزید
_منظورت چیه؟
مسخره و هیستریک خندید و گفت:تو بهم فهموندی هنوز ادمایی توی دنیا هستن ک بهشون اهمیت میدم..من فک میکنم ازت خوشم میاد.
جملش کل وجودمو تکون داد.چند ثانیه با سکوت نگاش کردم آخر سر لبخند تلخی زدم و با حقیقت کنار اومدم:منم فک میکنم تو فقط مستی.
YOU ARE READING
Best Mistake(Zayn Malik)
Fanfictionشاید با انتخاب تو بزرگترین اشتباه زندگیمو مرتکب بشم ولی برام مهم نیست.من دیگه نمیتونم جلوی قلبم رو بگیرم و فراموشت کنم.تو انتخاب قلب منی!