part30

245 19 2
                                    


دختره درحالی ک دستشو روی گردن مالیک حرکت میداد گفت و مالیک بدون اینکه ب بودن من یا حتی ب هرچیز اخلاقی اهمیت بده ب حرفش گوش کرد؛اونو ب دیوار پشت سرش چسوبند و فک کنم زبونش رو وارد دهن دختره کرد.دیگه رسما داشتم نابود میشدم.
بعد چند دقیقه بلخره اون عذاب تموم شد و اونا از هم جدا شدن.
_تو معرکه ای!خیلی با تجربه کار کردی!ببینم چندتا دخترو ب فاک دادی؟!
مالیک تک خنده ای زد و گفت:واقعا نمیدونم.خیلی زیاد
کل جمع خندیدن ولی من توی هجوم افکار گم شده بودم.من کی میتونستم خودمو با همیچین آدمی تصور کنم؟!اون هیچوقت حتی ب من نگاه هم نمیکنه.
_پس من اجازه دارم این ی دونه ای ک همراهته رو ب فاک بدم؟
اونقد از حرف پسره شوکه شدم ک زبونم از کار افتاده بود.یکم خودمرو جمعو جور کردم و مالیک با لحن جدی همیشگیش گفت:تو فعلا تنها اجازه ای ک داری اینه ک خفه شی قبل از اینکه دهنت پر خون بشه!بعدا هروقت تنها شدی میتونی خودتو ب فاک بدی.
هنوز خیلی بیشتر از این حرفا از مالیک ناراحت بودم ولی حداقل این خوب بود ک تنهایی توی بازی شرکت نکردم.الیته خیلی بهتر میشد اگه از اولش شرکت نمیکردم و همچین چیزایی نمیشنیدم و نمیدیدم.این اتفاقا بدجور بهم ضربه زده بودن.
با شنیدن اسمم سرمو بلند کردم.اونقد توی فکرام غرق بودم ک نفهمیدم همه دوباره مشغول بازی شده بودن.
_منو ببوس.
اگه چند دقیقه قبل اینو ازم خواسته بودن حتما کنار میکشیدم ولی با کاری ک مالیک کرد نظرم عوض شده بود.اگه اون میتونست یکی دیگه رو ببوسه من چرا نتونم؟
قبل از اینکه بلند شم مالیک گفت:ما از بازی خارج میشیم.
اخم کردم و مصمم گفتم:نه من انجامش میدم.
مالیک بدجور اخم کرد و گفت:باید زودتر بریم خونه.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:ترجیح میدم قهرمانانه از مسابقه کنار برم.ی بوسه وقتی نمیگیره.
میتونستم حس کنم عصبی شده بود ولی اون اشک منو دراورد پس اهمیتی ندادم و جلو رفتم. پسره ک مثل ی دوربین کل بدنمو تماشا میکرد خیلی سریع منو توی بغلش کشید و لباشو محکم روی لبام گذاشت.باید اعتراف کنم حس خوبی ب کارم نداشتم ولی این ی لجبازی بود ک باید انجامش میدادم.پسره خواست زبونشو وارد دهنم بکنه ولی من اجازشو بهش ندادم و سریع ازش جدا شدم.من هیچوقت نمیتونستم ب اندازه ی مالیک 'باتجربه' باشم.
***
بدون اینکه ب مالیک اهمیتی بدم از اون اتاق لعنتی بیرون زدم.این حقیقت ک من هیچ جذابیتی نداشتم دوباره بهم یاداوری شده بود و حالمو بد میکرد.آرزوی رسیدن ب عشقم قرار بود تا ابد فقط ی آرزو بمونه.ی آرزو ک هر روز ک میگذشت روحمو بیشتر ناامید میکرد.قلب عاشق بیچارم هیچوقت طعم معشوق بودن رو نمیچشید.
با سرعت و با افکار دیوونه کننده ب سمت بیرون پیش میرفتم ک کسی مچ دستمو محکم گرفت و منو سرجام متوقف کرد و منو از افکار مزخرف و منفیم بیرون کشید.وقتی ب سمتش برگشتم مالیک رو دیدم.باید هم اون میبود.دیگه کی بود ک ب من اهمیت بده؟البته مالیک هم اهمیت نمیداد؛همه ی کاراش فقط ب خاطر قولی بود ک ب بابام داده بود.
_نکنه فک کردی واقعا میخوایم بریم خونه؟
آرامش صداش حالمو بهم میزد.دیگه واقعا نمیدونستم باید چ نظری رو راجب مالیک نگه میداشتم.ی آدم دوست داشتنی ک هیچوقت بهش نمیرسیدم یا ی عوضی دخترباز ک هیچوقت بهش نمیرسیدم.هرچند؛زیادم فرقی نداشت.
_چرا باید فکر دیگه ای بکنم؟اگه نمیخوایم بریم خونه پس چرا بیرون اومدیم؟
بهم نزدیک تر شد و گفت:احساس کردم حالت خوب نیس.
_خب درست احساس کردی!!نمیدونم بقیه چ حالی میشن وقتی میفهمن یکی قایمکی دفترچه خاطراتشونو خونده!من ک عصبانی میشم.
این حرفا در صورتی بود ک من اون دختر هرزه رو فراموش میکردم.در واقعا حالم خیلی بیشتر از چیزی ک مالیک میتونست بفهمه بد بود.نمیدونم اون همه جسارتو از کجا اورده بودم ولی ب هرحال این حرفا باید زده میشدن.حتی اگه میشد اون بوسه رو فراموش کرد،نمیشد دزدیدن دفترچمو بیخیال بشم.
_من توضیح میدم.بیا بریم پیش بار بشینیم.
تا چند وقیقه قبلش واقعا این رو نمیخواستم ولی اون لحظه من فقط ی دلیل میخواستم ک کارشو یکم توجیح بکنه.همراهش رفتم و ما ی جایی وسطای بار نشستیم.
_خب میشنوم.
یکم از شرابش نوشید و گفت:چند روز پیش بهت گفتم.من نمیتونم کاراتو درک کنم.
_خب
_مغزم نمیتونست قبول کنه تا این حد توی خطر باشم و وقتی دفترچه خاطراتتو توی خونه ی پدرو مادرت دیدم بی اختیار برش داشتم.اون موقه کاترین و کریس اونقد هول شده بودن ک هیچی نمیفهمیدن.
_پس توام خیلی راحت سواستفاده کردی!من قرار بود بمیرم نه؟!
_نه!!من همشو نخوندم!ینی وقت نکردم.وقتی بهم قول دادی بهم اسیب نزنی کنار گذاشتمش و فک نمیکنم جاهای جالبشو خونده باشم.
_تا کجا خوندی؟
با چشم غره گفتم و مالیک جواب داد:چند روز از اومدن من توی مدرسه گذشته بود.
با خجالت سرمو پایین انداختم.اون نباید اونا رو میخوند.نباید!
_ب هرحال خودمم میدونم نباید این کارو میکردم و امیدوارم بتونی فراموشش کنی.
لبخند تلخی روی لبم اومد
_باشه فراموشش میکنم.مثل هزارتا چیز دیگه ک گوشه کنار مغزم خاک کردم این یکیم دفن میکنم.ولی مواظب باش این چیزا منو دیوونه نکنه.البته اگه انقد بهم اهمیت میدی.
ایکاش میشد واقعا دیوونه میشدم و همه ی این ماجراها برام مثل ی بازی میشد.
چند لحظه اونجا نشستم و وقتی دیدم مالیک دیگه حرفی برای گفتن نداره از جام بلند شدم.
_شارلوت..لطفا نرو
کلماتش التماسم میکردن ولی این دست من نبود.من دیگه متلعق ب اونجا نبودم.
_اینو ازم نخواه.من دیگه نمیتونم توی این کلاب..لعنتی بمونم.
با گفتن این کلمات بغض ب گلوم چنگ زد.ب زور کنارش زدم و ادامه دادم:رفتن من مهم نیس.قول میدم خیلی راحت با نبودنم کنار بیای.شاید حتی بتونی ی نفر دیگه رو هم ب فاک بدی.فک نکنم دونفر کمتر یا بیشتر فرقی برات داشته باشن.
با صدای لرزون مسخرم گفتم و بعد مالیک هم از جاش بلند شد و دستمو گرفت.
_بهت اجازه نمیدم راجبم اینجوری بگی.نمیزارم بری قبل از اینکه دلیل همه اینا رو بهت بگم.
دستمو از دستش بیرون کشیدم و دیگه نتونستم جلوی اشکمو بگیرم ک روی صورتم نچکه.سریع کنارش زدم و گفتم:راستش برام مهم نیس.من میرم خونه.ببخشید
خواستم ازش دور بشم ولی محکم منو نگه داشت و با انگشتای بلندش اشکام رو آروم از روی صورتم پاک کرد.احساساتم اونقد قاطی شده بودن ک نمیفهمیدم چ حسی قوی تره.
_اگه خواهش کنم فرقی نمیکنه؟
_انقد اذیتم نکن
این جمله رو ب زور بین گریه گفتم و مالیک صورتمو بین دوتا دستش گرفت و گفت:هیچوقت قصدشو نداشتم!نمیتونم بزارم اینجوری بری.لعنتی!ی بارم ک شده ب حرفم گوش کن و بمون!
بلخره من تسلیمش شدم.هرچند ک اینکارو ی جورایی با اجبار انجام داده بود ولی ب هرحال موفق شد.
سرجام نشستم و اشکامو پاک کردم.یکم از آبجوم رو سر کشیدم تا آروم بشم و بعد چند دقیقه وقتی مالیک دید حالم بهتر شده داستانشو شروع کرد.
_وقتی لارن ترکم کرد من دقیقا هم سن تو بودم.اون روزا اونقد ضربه ای ک بهم زده بود سنگین بود ک داشتم دیوونه میشدم.
_اینا رو قبلا هم شنیدم.

از شرابش نوشید و گفت:ولی ادامشو نه.من توی کمتر از ی هفته ب بوستون اومدم.توی شرایط روحی افتضاحی ک از همه ی دخترا بدم میومد.احساس میکردم همشون مثل لارنن.اون موقه بود ک فکر انتقام ب ذهنم رسید.من دیگه تحمل نداشتم پیش لارن برگردم و ب خودش ضربه بزنم ولی موقعیتشو داشتم ک ب آدمایی ک فک میکردم شبیهشن ضربه بزنم.همون موقه بود ک تبدیل ب ی پسر دخترباز شدم.من در واقع اون دخترا رو رو گول میزدم.من فقط میخواستم ب انتقام برسم.احساسات اونا هیچ اهمیتی نداشت!
_ولی اونا بی گناه بودن.
_سعی کن حال اون موقه ی منو درک کنی.آره من گند زدم!هم تو زندگی خودم هم تو مال بقیه ولی من تاوانشو دادم.
مکث کرد و من ب ادامه دادن تشویقش کردم.این دفه خیلی بیشتر از شراب نوشید.
_من هر شبو با ی دختر صب میکردم و توی اون دنیای پوچ حسابی غرق شده بودم.اون کارا بهم کمک میکرد درد قلب شکستمو برای ی شبم ک شده فراموش کنم و من خیلی زود ب این حس معتاد شدم.الان میدونم راهای خیلی بهتری هم برای این کار وجود دارن.
جمله ی آخرش رو با صدای لرزون گفت و کاری کرد دلم براش بسوزه.من احمق دوباره داشتم اون بلا رو سر خودم میاوردم.این دست من نبود ولی نابودم میکرد.
بعد ی جرعه ی بزرگ از نوشیدنی گفت:من چند سال این کارو ادامه دادم.تقریبا با نصف دخترای دانشگاه خوابیده بودم و هرچقد بیشتر پیش میرفتم بیشتر میخواستم این کارو ادامه بدم.اونقد احمق بودم ک آسیب رسوندن ب دخترا رو،آسیب رسوندن ب لارن میدونستم.همه ی اون دخترا رو توی تاریکی،لارن تصور میکردم.
_کی متوقف شدی؟
لبخندی ب تلخی زهرمار زد و چشماشو دیدم ک ب شدت قرمز شده بودن.حتی یاداوری اون خاطرات حالشو بد میکردن.
_ی شب وقتی مشغول کثافت کاری معمولم بودم گوشیم زنگ خورد.خواستم ردش کنم ولی اون مامانم بود.کسی ک ماه ها بود ب خاطر دعوایی ک باهاش کرده بودم حتی بهم زنگ هم نزده بود.وقتی گوشی رو برداشتم صدای اشکو گریه و دادو بیداد میومد.
بغض توی گلوش نذاشت حرفشو ادامه بده.بی اراده دستشو گرفتم.دیگه برام مهم نبود چقد با کاراش اذیت شده بودم،توی اون لحظه ی خاص ب عنوان ی آدم باید آرومش میکردم.دستاش یخ کرده بودن.بین دستام نگهشون داشتم و ازش خواستم ادامه بده.
_خواهرم خودکشی کرده بود..خودکشی کرده بود ب خاطر اینکه ی عوضی مثل من حاملش کرده بود و بعد مثل ی تیکه آشغال کنار انداخته بود.وقتی اون خبر رو شنیدم احساس میکردم من اون بلا رو سر خواهرم آوردم.بعد اون همه وقت برجی ک توی چند سال از کثافت ساخته بودم روی سرم آوار شد.دنیام دیگه تموم شده بود.من میخواستم از لارن انتقام بگیرم ولی ب جاش دنیا از من انتقام گرفت.
حرفاش حال من رو هم بد کرد.حسی ک بهش دست داده بود حتی قابل تصور هم نبود.
_بعدش چی شد؟
_دیگه ب هیچ دختری نزدیک نمیشم.مگه دخترایی ک بدونم فقط ی بار میبینمشون...من لارنو توی خاطراتم گذاشتم و کاری ک باهام کرد رو فراموش کردم..از اون ب بعد زینی ک میبینی شدم.آدمی ک با تنهایی خودش زندگی میکنه.
بعد این جملش دستاشو از دستم بیرون کشید و کل بطری مشروب رو نوشید.دلم ب حالش میسوخت.ایکاش ی نفر میتونست آرومش کنه.برام فرقی نداره کی این کارو میکرد.
_وقتی تو خودکشی کردی احساس کردم ی بار دیگه اون اتفاق داره تکرار میشه و اما رو ب جای تو میدیدم.این دفه فهمیدم ب بعضیا بیشتر از چیزی ک فک میکردم اهمیت میدم.
قلبم سرجاش لرزید
_منظورت چیه؟
مسخره و هیستریک خندید و گفت:تو بهم فهموندی هنوز ادمایی توی دنیا هستن ک بهشون اهمیت میدم..من فک میکنم ازت خوشم میاد.
جملش کل وجودمو تکون داد.چند ثانیه با سکوت نگاش کردم آخر سر لبخند تلخی زدم و با حقیقت کنار اومدم:منم فک میکنم تو فقط مستی.

Best Mistake(Zayn Malik)Where stories live. Discover now