part12

254 23 0
                                    


_همگی ب جشن فارغ التحصیلیتون خوش اومدید.قول میدم این دیگه آخر درس خوندتون توی مدرسس.
دلم میخواست تا آخر شب ب مالیک زل بزنم ولی متاسفانه شرایط اصلا جور نبود.ناچارا ب سمت صدا برگشتم و یکی از بچه های مدرسه رو روی استیج دیدم.چقد خوب بود ک ی مجری نیورده بودن.کی حوصله ی صمیمی بودن الکیشون رو داشت؟
_میدونم همتون میخواید مراسم زودتر تموم بشه تا زودتر ب قسمت رقص و مهمونی برسیم پس زودتر مراسمو شروع میکنیم.از آقای فاکس مدیر مدرسه،دعوت میکنم روی صحنه بیان تا اسم بچه ها رو بخونن.
فاکس بعد از ی سخنرانی طولانی و حوصله سربر شروع ب خوندن تک تک اسما کرد و هرکس اسمش خونده میشد روی صحنه میرفت و مدرکشو میگرفت و اگه میخواست با معلما ک روی استیج بودن خداحافظی میکرد.برای من یکی ک امکان نداشت دلم برای معلمام تنگ بشه.فقط ی استثنای لعنتی وجود داشت..
_خانوم شارلوت همیلتون.
با شنیدن اسمم قلبم توی دلم افتاد و همه ی سالن مشغول دست زدن شدن.ی نفس عمیق و پر از استرس کشیدم و از پله های استیج بالا رفتم.مدرکی ک اون همه سال براش جون کنده بودم و عذاب کشیده بودم رو توی دستم گرفتم و بهش نگاه کردم،حس پوچی کل وجودمو گرفت.توی کل مدت تحصیلم منتظر این روز بودم و براش برنامه ریختم ولی حالا ک اینجا وایسادم،احساس میکنم دیگه هیچ کاری توی دنیا نیس ک بتونم انجامش بدم.با اینکه نمیتونستم حس خوشحالی رو انکار کنم ولی این باعث نمیشد بتونم خلائی ک توی قلبم بود نادیده بگیرم.درسته ک مدرسه همیشه عذابم داده اما نمیتونم تمام اون خاطرات و دوستای خوبو بدون اهمیت بدونم.بعد این همه سال درس خوندن،مدرسه برام ی جور هویت یا ی خانواده ی خیلی بزرگ بود و بر خلاف چیزی ک همیشه فک میکردم،حالا از ترک کردنش خوشحال نبودم.
ب سمت معلما رفتم و با دیدن مالیک آخر صف قلبم سرجاش لرزید.با همه ی معلما دست دادم تا ب ادواردز ک کنار مالیک وایساده بود رسیدم.مدرک توی دستم دلگرمی و شجاعت چیزی ک همیشه میخواستم رو بهم داد و من با قاطعیت و لبخند گفتم:ازتون متنفرم!
بعد از حرفم از کنارش رد شدم و احساس میکردم با این حرف ی بار خیلی سنگین رو از روی روحم برداشتم.با خوشحال سرم رو بالا اوردم و با دیدن چشمای جادویی مالیک بالای سرم انگار ی دفه ته دلم خالی شد.قلبم با سرعت و قدرت وحشتناکی ب سینم میکوبید و نمیدونستم چی باید بگم.مالیک دستشو جلو اورد و من با یکم تاخیر باهاش دست دادم.اون لبخند شیرین روی لبش بهترین کادوی فارغ التحصیلی بود ک میتونست بهم بده.
_بهت تبریک میگم.
در جوابش لبخند زدم و سعی کردم ب چشماش خیره نشم اما این تلاش سختی بود،قلبم دیگه نمیتونست مقاوت کنه.این میتونست آخرین دیدارمون باشه..پایان غم انگیز و پوچ ی کتاب.اون فقط چند ماه معلمم بود ولی کاری باهام کرد ک حتی توی خواب هم نمیتونستم فراموشش کنم و این لحظه آخرش بود.دیگه قرار نبود هیچوقت کسی ب اسم زین مالیک رو ببینم و اون قرار بود تبدیل ب خاطره ی دوست داشتنی توی اعماق ذهنم بشه ک ی گوشه کناری توی مغزم خاک میشه.این چ سرنوشت شومی برای حسم بود.
حالا ک اونجا رو ب روش وایساده بودم انگار دنیا متوقف شده بود و حقایق کم کم داشتن برام روشن میشدن.حالا ک قرار بود ترکش کنم میفهمیدم تمام این مدت عاشقش بودم.حالا ک از دست میدادمش میفهمیدم جاش توی قلبم چقد زیادی خالی میشه..این همه فکر کردن ب ی نفر و اهمیت دادن بهش..اینا نشونه های عشقن؛بیچاره قلبم ک بی رحم ترین عشق دنیا رو داره.
با خونده شدن اسم بعدی فهمیدم وقت رفتنه ولی من هنوز نمیخواستم از اونجا برم.با دقت بیشتری بهش نگاه کردم.چشممو همه جای بدنش گردوندم و تمام اطلاعات رو توی مغزم ذخیره کردم.چشمای عسلی رویایی و لب های زیباش،تتوهای مختلف و هیجان انگیز روی بدنش،موهای همیشه ب هم ریختش و از همه شیرین تر و دوست داشتنی تر..لبخند زیبای روی لباهاش.لعنتی!من نمیخواستم اون لحظه تموم بشه.
با دیدن دانش آموز بعدی ک داشت بهم نزدیک میشد ب خودم اومدم و ب سمت پله ها رفتم و با وحشتناک ترین حسی ک توی عمرم تجربه کرده بودم از پله ها رفتم.خیس شدن چشم هامو احساس کردم و ب حال خودم تاسف خوردم.اون قرار بود فقط ی معلم باشه..
ب دوستام نزدیک میشدم و هر لحظه قلبم بیشتر میسوختو چشمم خیس تر میشد.بلخره وقتی ب دنیل رسیدم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خودمو توی بغلش انداختم و بغضم ترکید.نمیدونم چرا گریه میکردم و این همه دلتنگی و ناراحتی ی دفه از از کجا اومده بود؛فقط احساس ضعف خیلی زیادی میکردم.مطمئن نیستم مالیک حتی اسممو بدونه و من..اینجوری توی بغل کسی ک دوسم داره براش گریه میکنم.این مسخرس!
_چ..چی شده؟؟
ب زور خودمو جمع جور کردم و آروم با دستمال اشکامو پاک کردم ک ارایشم پخش نشه و بعد چشمم ب دنیل افتاد ک منتظر بهم نگاه میکرد.
_حس عجیبی دارم ک دیگه دانش آموز نیستیم..مدرسه خونه ی من بود.
دل شکستمو زیر ظاهر ساده ی حرفام قایم کردم.حس بدی داشتم ک کسی ک روب روم بود عاشقتم بود و من عاشق ی نفر دیگه.من داشتم از احساس و سادگیش سواستفاده میکردم.دنیل با مهربونی لبخند زد و منو توی بغلش کشید و گفت:ناراحت نباش..زندگی از اینجا ب بعد تازه جالب میشه!
لیسا از عقب تر خودشو بهمون رسوند و دستشو روی شونم گذاشت
_حالت خوبه شارلوت؟
لبخند تلخی روی لبم اومد.
_اره!چی بهتر از تموم شدن مدرسس؟
لبمو محکم گاز گرفتم ک دوباره اشکم در نیاد و بعد وانمود کردم ب سکو نگاه میکنم..ولی در حقیقت تمام خاطراتم با مالیک رو توی ذهنم مرور میکردم.خاطراتی ک یکی از یکی مزخرف تر بودن.
بعد از ی مدت ک ب نظرم چند دقیقه بیشتر نیومد اسامی دانش اموزا تموم شد و موسیقی شروع شد.حالا وقتش بود امشب رو جشن بگیریم.عجب جشن شیرینی برای من بود!
همه ی بچه ها جوری ک انگار از زندان آزاد شده باشن وسط سالن جمع شدن و با ریتم اهنگ بالا و پایین پریدن.هرچقدم سعی میکردم نمیتونستم خودمو توی اون جمع ببینم.
_میای بریم برقصیم؟
_راستش ترجیح میدم ی گوشه بشینم و نگاه کنم.تو اگه دوست داری برو.
دن خوشبختانه زیاد اصرار نکرد و بین جمعیت گم و گور شد.بی هدف روی یکی از صندلی های کنار بار نشستم و در حالی ک با دستام بازی میکردم توی فکر رفتم.
_شارلوت
صدای مردونه ای از پشت سرم اینو گفت و وقتی برگشتم مالیک اونجا بود.ضربان قلبم توی ی لحظه بالا رفت.نکنه این رویا بود؟
_بله؟
یکم نگام کرد و بعد روی صندلی کناریم نشست.هیچ ایده ای نداشتم چیکارم داره.
_ی چیزی هست ک باید بهت بگم.
لحنش برعکس همیشه آروم بود.ب ادامه دادن تشویقش کردم و گفت:من خیلی ب حرفایی ک میزنم فک میکنم..چند شب یاد حرفایی افتادم ک اون روز توی راهرو بهت زدم..وقتی بهت گفتم نباید راجب اون شب ب کسی چیزی بگی..خب هردومون داریم از این مدرسه میریم.تو فارغ التحصیل میشی و من استعفا دادم.بهتره فراموشش کنیم.
_من همون روز فراموشش کردم.
ب راحتی دروغ گفتم و ی لبخند مسخره روی لبام اومد.
لبخند زد و زیر لب گفت:خوبه
چند لحظه سکوت شد و بعد مالیک دوباره شروع ب حرف زدن بود.لحن حرف زدنش و آرامشش منو یاد شب مهمونی مینداخت ک سوار ماشینش شدم.چقد خوب میشد اگه همیشه همینجوری بود.حیف دیگه همه چی تموم شد.
_یادمه شبی ک من فارغ التحصیل شدم تا صبح برنامه ی خوش گذرونی میریختم و آخر سر،فقط ی راست رفتم هاروارد.هیچی اونجوری ک باید پیش نرفت.برای من دلیلش انتخاب آدمایی بود ک چیزی ب جز بدبختی برام نداشتن.
صادقانه گفتم:من برنامه ی خاصی نریختم.ایده ای واسه ی ادامه ی زندگیم ندارم ولی فقط ب چند ماه استراحت احتیاج دارم..میخوام آزادانه بدون اینکه نگران چیزی باشم کلی کتاب بخونم و هرجا دوس دارم برم.
_کتاب چیز هیجان انگیزیه.
ذوق زده پرسیدم:شما زیاد کتاب میخونید؟!
_بیشتر از چیزی ک فکرشو بکنی.اونا تنها موجودات روی زمین هستن ک میشه بهشون اعتماد کرد.
با تکون سرم حرفش رو تایید کردم.دنیل رو دیدم ک از دور نزدیک میشد.لعنتی چی میشد یکم بیشتر میرقصیدی و این مکالمه رو خراب نمیکردی؟!
_سلام.
با حالت عصبی سلام کرد و مالیک هم خشک جوابشو داد.
_آهنگ آروم شد.بیا بریم برقصیم.
با اینکه هیچ تمایلی نداشتم مکالممو با مالیک تموم کنم دیگه راهی نبود ک بشه پیچوندش.ب مالیک لبخند زدم و بعد وسط سالن رفتیم و مثل بقیه رقص تانگو رو شروع کردیم.
بین دستاش میچرخیدم و با موسیقی پیچو تاب میخوردیم.هنوز زیاد گرم نشده بودیم ک آهنگ عوض شد.این یکی ی آهنگ ملایم بود ک ب درد رقصای خیلی آروم و عاشقانه میخورد.دنیل ک انگار هیچ مشکلی نداشت،دستاشو در طرف کمرم گذاشت و توی چشمام نگاه کرد.هیچ راهی نبود ک از نگاهش فرار کنم.
_من دوست دارم.
دن با صدای آرومی در گوشم گفت و زیاد شوکه نشدم.نمیتونستم حقیقتو بهش بگم پس با اغراق جواب دادم:منم دوست دارم.
دنیل از خوشحالی لبخندی زد و بعد یکم دیگه با آهنگ رقصیدیم.ب خودم اومدم و دیدم دن ب لبم زل زده..نکنه اون میخواست...
همین ک این فکر از مغزم گذشت دنیل صورتشو جلوتر آورد و حالا فقط چند میلیمتر باهم فاصله داشتیم و این اصلا حالت خوبی نبود و کاری هم از دستم بر نمیومد.من همین چند لحظه پیش گفتم دوسش دارم.
چشمامو بستم و توی دلم آرزو کردم این اتفاق نیفته.ی دفه ب جای گرمی لب های دنیل روی لب هام،صدای بلند شکستن شیشه رو از پشت سرم شنیدم.با ترس از بغل دن بیرون اومدم و پشت سرم رو نگاه کردم.

Best Mistake(Zayn Malik)Where stories live. Discover now