part40

236 18 0
                                    


_هی پرنسس کوچولو
صدای آرامش بخش زین توی سرم پیچید و منو حتی بیشتر توی خواب فرو برد.
_صب شده نمیخوای چشماتو باز کنی؟
حرفای شیرینش با نوازش موهام اونقد خوب هماهنگ بود ک شک داشتم تمرین نکرده باشتشون؛البته داریم راجب زین مالیک حرف میزنیم.این کارا رو حتما اسطوره ی جذابیت باید بلد باشه..ناخودآگاه لبخند روی صورتم اومد و زین گوشه ی لبمو بوسید و من عطرشو نفس کشیدم.این حتما بهترین صبح من توی کل زندگیم بوده و مطمئنم بعد از این هم اتفاق نمیفته.
_هاها لبخندت لوت داد.حالا دیگه مجبوری چشماتو باز کنی وگرنه ب روش خودم این کارو میکنم.
شیطنتم این دفه پر رنگ تر از هر حس دیگه ای ظاهر شد و من با لبخند بزرگتری و با چشمای بسته دراز کشیدم.
_باشه خودت خواستی..
قبل از اینکه حتی جملش تموم بشه دستشو روی لباسم کشید و شروع ب قلقلک دادنم کرد.با خنده بدنمو جمع کردم و دیگه تقریبا داشتم جیغ میزدم و التماسش میکردم بس کنه.
_زین...با..شه باشهه
بلخره عقب رفت و من در حالی ک نفس نفس میزدم روی تخت نشستم و ب زین ک با لبخند پر افتخاری بهم نگاه میکرد زل زدم.براش شکلک دراوردم و اون ژست ی رئیس مقتدر رو گرفت و با لحن خشکی گفت:بعد از این،برنامه ی روزانمون برای گفتن صب بخیر همینه.
مسخره خندیدم و زین فقط بی حالت بهم نگاه میکرد.خودمو توی بغلش انداختم و باعث شدم دستش از زیر سرش کنار بره و دوتایی دوباره روی تخت دراز کشیدیم.
_ببخشید قربان ناراحتتون کردم؟
طلبکارانه دست ب سینه شد و گفت:اره همیلتون.ناراحتم کردی.
خودمو توی بغلش جا کردم و چندتا بوسه ی محکم روی صورتش گذاشتم و کارم با حلقه شدن بازوهای زین دور بدنم متوقف شد.
_بخشیده شدی خانم.
دیگه چیزی نگفتم و فقط با لبخند بغلش کردم.کی فکرشو میکرد "آقای مالیک" ک خشک ترین معلم هندسه ی دنیا بود ی روز بتونه تا این حد..دیوونه باشه؟!اون دیشب بهم عشق واقعی رو نشون داد و بهم فهموند تمام عشق فقط سکس و عشق و حال نیست.کاری کرد طعم پاک عشق رو بلخره بعد از این همه سال تجربه کنم.دیگه مطمئن بودم هندسه تنها چیزی نبود ک زین توش بی اندازه ماهر بود.عشق میتونست حتی لذتای خیلی بیشتری از رابطه ی جنسی رو ب آدما بده ولی این فقط ی شرط داشت؛اگه آدما واقعا بخوان ب عشق برسن،اون وقت عشق هم بهترین چهره ی خودشو بهشون نشون میده.واقعیت اینه ک فقط عده ی کمی توی دنیا اینو میفهمن و بقیه فقط اینجان ک لخت بشن.
صدای زنگ گوشیم اون خلوت عاشقانه رو بهم ریخت و توی ی لحظه اعصابمو ب شدت خورد کرد.
_واسم مهم نیس کیه.انقد زنگ میزنه تا خاموش بشه.
زین بدنشو کش داد و بعد با حالت تهدید آمیزی گفت:ولی فک کنم واقعا بهتره اهمیت بدی.کاترینه.
با ترس از جام پریدم و جای راحتمو توی بغل زین از دست دادم.من نسبت ب کاترین خیلی عذاب وجدان داشتم..اون تنها خانواده ای بود ک برام مونده بود اما هیچی از رابطم با زین بهش نگفته بودم و هیچ اهمیتی ب بارداریش نداده بودم.آره من حتما بدترین خواهر دنیا بودم ولی ب هرحال این چیزی بود ک شارلوت واقعی درونم ازم میخواست انجامش بدم.
_سلام؟
کاترین سوالی گفت و من گلومو صاف کردم و صدای گوشیمو زیاد کردم تا زین هم مکالممونو بشنوه.
_سلام کاترین.حالت چطوره؟بیلی خوبه؟
_اره هردومون خوبیم.البته این ماهای اخر واقعا داره سخت میگذره و احساس میکنم ی گاو بزرگ رو خوردم ولی ب هرحال مادر شدن حس خوبی داره.
لبخند زدم و گفتم:مطمئنم تو یکی از بهترین مامانای دنیا میشی.
_امیدوارم بشم.
چند لحظه بینمون سکوت بود و بعد کاترین گفت:چ خبر از دانشگاه؟
_اگه بخوام صادق باشم،بیش از حد داره خوش میگذره.
کاترین و زین هردوشون خندیدن و کاترین گفت:این خیلی خوبه!..راستی شارلوت دیروز ی اتفاق خیلی باحال افتاد!
_چی شده؟
کنجکاو شدم و کاترین فورا گفت:یکم از ظهر گذشته بود ک حوس شیرینی کردم و خونه تنها بودم برای همین رفتم قنادی سر خیابون و اونجا خیلی اتفاقی مامان زین رو دیدم.
هم من و هم زین چشمامون از هیجان گشاد شد و مشتاق شدیم ادامه رو بشنویم
_ازش سراغ زین رو گرفتم و باورت نمیشه چی گفت.
خودمو کنجکاو نشون دادم:اوه اون چی گفت؟!
_گفت ک زین الان بوستونه!برای کار اونجاس ولی فکرشو بکن!باید حتما بری و بهش سر بزنی.
زین از شدت خنده جلوی دهنشو گرفته بود تا صداش نیاد و منم ب زور خودمو کنترل کردم و گفتم:اره فک کنم باید این کارو بکنم.باهاش حرف میزنم و ادرس جایی ک زندگی میکنه رو ازش میگیرم.
صدام بین حرفم لرزید ولی خوشبختانه کاترین چیزی نفهمید و گفت:اره خیلی خوب میشه..امیدوارم موفق باشی.مواظب خودت باش عزیزم.
با جمله ی اخرش و دیدن اهمیتی ک بهم میداد نزدیک بود از خجالت توی زمین فرو برم.
_خدافظ.مواظب خودت و بیلی باش.
گوشی رو قطع کردم و چند لحظه با شرمندگی ب صفحش زل زدم.دستای زین دور شونه هام حلقه شد و با شیطنت گفت:کی میای بهم سر بزنی؟

بیخیال شوخیش شدم و توی دستاش چرخیدم تا بتونم چشماشو ببینم.
_زین ما باید زودتر ب بقیه بگیم ک توی رابطه ایم.
موهامو پشت گوشم داد و با لحن دلگرم کننده ای گفت:حتما این کارو میکنیم عزیزم..بهت قول میدم.ولی الان فقط بیا بیخیال بقیه بشیم و صبحانمونو بخوریم.امروز قراره خیلی بهمون خوش بگذره پس خرابش نکن.
لبخند زدم و همونطور ک زین گفته بود راه ذهنمو ب روی افکار بد بستم و ب همراه زین ب آشپزخونه رفتیم.

Best Mistake(Zayn Malik)Where stories live. Discover now