part7

271 27 0
                                    


وقتی صدای زنگ توی گوشم پیچید احساس کردم از استرس میمیرم.اون مالیک لعنتی چی داشت ک انقد ازش میترسیدم؟!
مالیک بهم نگاه کرد و اشاره کرد تا بیرون کلاس برم.یکم از کلاس فاصله گرفتیم و بعد آروم جوری ک بقیه نشنون گفت:لعنتی تو چرا بهم نگفتی شاگردمی؟!!
_خب من فک میکردم شما میدونید!
_پس برا همین انقد رسمی حرف میزدی؟!
سر تکون دادم و مالیک عصبی دستشو بین موهاش کشید و بعد گفت:چیز بدی گفتم!؟
شاید اگه حالم یکم بهتر بود جوابم منفی بود ولی اون لحظه واقعا دلم نمیخواست حرف الکی بزنم.
_بله!من تعجب کرده بودم ک اونقد رک گفتید.
_لعنتی!
زیر لب گفت و بعد اخماش بیشتر توی هم گره خورد و با لحن حق ب جانبی گفت:تو حق نداشتی سوار ماشینم بشی بدون اینکه بهم بگی کی هستی!
_جدا؟!اعتراف کنید شما منو ب خاطر دل رحمی سوار نکردید!!ی دختر تنها با لباسای ناجور اون وقت شب کنار خیابون فقط ب ی دلیل میتونه سوار ی ماشین بشه!
برام مهم نبود چ جوابی میخواست بده.اون لحظه مثل ی دیوونه فک میکردم.مالیک عصبی خندید و جواب داد:واقعا؟!پس میگی چرا سوارت کردم؟!
اونقد عصبی بودم ک احساس میکردم از سرم دود بلند میشه.
_نمیدونم!دل رحمی نبود!
چند لحظه سکوت شد و بعد مالیک یکم بهم نزدیک تر شد و انگشتشو ب شکل تهدید آمیزی جلو آورد و گفت:هرچی ک شده و هر حرفی ک زده شده؛وای ب حالت اگه ب گوش کسی برسه.اون موقس ک بهت نشون میدم چ دلیلی داره همچون دختری رو سوار کنم.
بعد حرفش بهم فرصت جواب دادن نداد و فورا دور شد و من رو توی تنهایی و حس بدی ک داشتم تنها گذاشت.کلماتش توی ذهنم تکرار میشدن و مثل آتیش منو میسوزوندن،اون مثل تک تک دانش آموزای این مدرسه ی لعنتی از کنارم رد شد و اهمیتی نداد ک چ احساسی دارم.من چ توقعی میتونم از ی معلم داشته باشم وقتی دوستام بدترین بلا رو سرم آوردن؟!
حرفاش مثل ی چاقوی برنده بهم ضربه زده بودن و انگار این ضربه زده شده بود تا امروزم تکمیل بشه.سردرد و دعوا با دوستام و حالا هم تهدید مالیک.این آخر داستان نبود.باید ب خاطر جریمه ی ادواردز چند ساعت بیشتر توی مدرسه میموندم!همه ی این اتفاقا کافی بودن ک بغضی ک از دیشب توی گلوم مونده بود،منفجر بشه.چی میتونست اون روز رو بدتر از چیزی ک شده بود بکنه؟!سرم رو پایین انداختم و ی قطره اشک با درد روی گونم سرازیر شد.این اشک از چشمم نه،بلکه از قلبم میومد.نگاهای خیره ی بچه ها واقعا آزارم میداد ولی ضعیف تر از اونی بودم ک چیزی بهشون بگم.
تک تک کسایی ک توی کلاس یا توی مدرسه بودن ویژگی خاصی داشتن ک اونا رو برتر میکرد.الکس باهوش بود،اشلی خوشگل بود و لیسا واقعا با نمک بود اما من چی؟!ی دختر حوصله سربر ک حتی خودشم نمیدونه برای چی ب دنیا اومده.ی دختر "عادی"ک همه ساده از کنارش میگذرن.
در حالی ک اشکام چشمامو تار کرده بود خودمو ب سالن غذا خوری رسوندم.شاید غذا خوردن میتونست سرمو جوری گرم کنه ک چند دقیقه هم ک شده از بدبختیام دور بشم.درحالی ک سرم پایین بود،سینی غذا رو جلوی آشپز گرفتم و بعد سر یکی از میزهای خالی و دور از جمعیت نشستم.با غذا بازی میکردم و اشکام تنها همراهم توی اون نهار دل انگیز بودن.
توی فکرام دست و پا میزدم ک ی نفر رو ب رو نشست.سرمو بلند کردن و با بی حوصلگی بهش نگاه کردم.همون پسری بود ک دیشب توی مهمونی بهم شراب داده بود.همون عوضی ک با کارش گند زد ب کل هفتم.
دماغمو با صدا بالا کشیدم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:چی میخوای؟
_هیچی..فقط دیدم گریه میکنی،چی شده؟
نمیدونم چی باعث شده بود فک کنه دوستمه؛من حتی اسمشم نمیدونستم!هر دلیلی ک داشت من قرار نبود مث ی دوست جوابشو بدم
_اگم بگم ب تو ربطی نداره تند رفتم؟
ریلکس خندید و گفت:نه اصلا!فقط..
دستمو ک روی میز بود رو توی دستای گرمش گرفت و گفت:فقط بدون اگه چیزی لازم داشته باشی من پشتتم.
بعد از حرفش بلند شد و رفت و من متعجب،رفتنشو تماشا کردم.این اولین باری بود ک همچین حرفایی از ی پسر میشنیدم و باید اعتراف کنم واقعا حس خوبی داشت!اونقد خوب ک حتی تونست حالمو یکم بهتر کنه!
صدای زنگ کل سالن رو پر کرد و من ب ظرف پر از غذام نگاه کردم.با عذاب وجدان از اینکه کلی غذا ب خاطرم دور ریخته میشد از جام بلند شدم و در حالی ک اشکامو پاک میکردم ب کلاس برگشتم.این ساعت باید آخرین تایم میبود اما ب لطف ادواردز قرار بود کلی دیگه هم توی مدرسه بمونم.

Best Mistake(Zayn Malik)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz