وقتی صدای زنگ توی گوشم پیچید احساس کردم از استرس میمیرم.اون مالیک لعنتی چی داشت ک انقد ازش میترسیدم؟!
مالیک بهم نگاه کرد و اشاره کرد تا بیرون کلاس برم.یکم از کلاس فاصله گرفتیم و بعد آروم جوری ک بقیه نشنون گفت:لعنتی تو چرا بهم نگفتی شاگردمی؟!!
_خب من فک میکردم شما میدونید!
_پس برا همین انقد رسمی حرف میزدی؟!
سر تکون دادم و مالیک عصبی دستشو بین موهاش کشید و بعد گفت:چیز بدی گفتم!؟
شاید اگه حالم یکم بهتر بود جوابم منفی بود ولی اون لحظه واقعا دلم نمیخواست حرف الکی بزنم.
_بله!من تعجب کرده بودم ک اونقد رک گفتید.
_لعنتی!
زیر لب گفت و بعد اخماش بیشتر توی هم گره خورد و با لحن حق ب جانبی گفت:تو حق نداشتی سوار ماشینم بشی بدون اینکه بهم بگی کی هستی!
_جدا؟!اعتراف کنید شما منو ب خاطر دل رحمی سوار نکردید!!ی دختر تنها با لباسای ناجور اون وقت شب کنار خیابون فقط ب ی دلیل میتونه سوار ی ماشین بشه!
برام مهم نبود چ جوابی میخواست بده.اون لحظه مثل ی دیوونه فک میکردم.مالیک عصبی خندید و جواب داد:واقعا؟!پس میگی چرا سوارت کردم؟!
اونقد عصبی بودم ک احساس میکردم از سرم دود بلند میشه.
_نمیدونم!دل رحمی نبود!
چند لحظه سکوت شد و بعد مالیک یکم بهم نزدیک تر شد و انگشتشو ب شکل تهدید آمیزی جلو آورد و گفت:هرچی ک شده و هر حرفی ک زده شده؛وای ب حالت اگه ب گوش کسی برسه.اون موقس ک بهت نشون میدم چ دلیلی داره همچون دختری رو سوار کنم.
بعد حرفش بهم فرصت جواب دادن نداد و فورا دور شد و من رو توی تنهایی و حس بدی ک داشتم تنها گذاشت.کلماتش توی ذهنم تکرار میشدن و مثل آتیش منو میسوزوندن،اون مثل تک تک دانش آموزای این مدرسه ی لعنتی از کنارم رد شد و اهمیتی نداد ک چ احساسی دارم.من چ توقعی میتونم از ی معلم داشته باشم وقتی دوستام بدترین بلا رو سرم آوردن؟!
حرفاش مثل ی چاقوی برنده بهم ضربه زده بودن و انگار این ضربه زده شده بود تا امروزم تکمیل بشه.سردرد و دعوا با دوستام و حالا هم تهدید مالیک.این آخر داستان نبود.باید ب خاطر جریمه ی ادواردز چند ساعت بیشتر توی مدرسه میموندم!همه ی این اتفاقا کافی بودن ک بغضی ک از دیشب توی گلوم مونده بود،منفجر بشه.چی میتونست اون روز رو بدتر از چیزی ک شده بود بکنه؟!سرم رو پایین انداختم و ی قطره اشک با درد روی گونم سرازیر شد.این اشک از چشمم نه،بلکه از قلبم میومد.نگاهای خیره ی بچه ها واقعا آزارم میداد ولی ضعیف تر از اونی بودم ک چیزی بهشون بگم.
تک تک کسایی ک توی کلاس یا توی مدرسه بودن ویژگی خاصی داشتن ک اونا رو برتر میکرد.الکس باهوش بود،اشلی خوشگل بود و لیسا واقعا با نمک بود اما من چی؟!ی دختر حوصله سربر ک حتی خودشم نمیدونه برای چی ب دنیا اومده.ی دختر "عادی"ک همه ساده از کنارش میگذرن.
در حالی ک اشکام چشمامو تار کرده بود خودمو ب سالن غذا خوری رسوندم.شاید غذا خوردن میتونست سرمو جوری گرم کنه ک چند دقیقه هم ک شده از بدبختیام دور بشم.درحالی ک سرم پایین بود،سینی غذا رو جلوی آشپز گرفتم و بعد سر یکی از میزهای خالی و دور از جمعیت نشستم.با غذا بازی میکردم و اشکام تنها همراهم توی اون نهار دل انگیز بودن.
توی فکرام دست و پا میزدم ک ی نفر رو ب رو نشست.سرمو بلند کردن و با بی حوصلگی بهش نگاه کردم.همون پسری بود ک دیشب توی مهمونی بهم شراب داده بود.همون عوضی ک با کارش گند زد ب کل هفتم.
دماغمو با صدا بالا کشیدم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:چی میخوای؟
_هیچی..فقط دیدم گریه میکنی،چی شده؟
نمیدونم چی باعث شده بود فک کنه دوستمه؛من حتی اسمشم نمیدونستم!هر دلیلی ک داشت من قرار نبود مث ی دوست جوابشو بدم
_اگم بگم ب تو ربطی نداره تند رفتم؟
ریلکس خندید و گفت:نه اصلا!فقط..
دستمو ک روی میز بود رو توی دستای گرمش گرفت و گفت:فقط بدون اگه چیزی لازم داشته باشی من پشتتم.
بعد از حرفش بلند شد و رفت و من متعجب،رفتنشو تماشا کردم.این اولین باری بود ک همچین حرفایی از ی پسر میشنیدم و باید اعتراف کنم واقعا حس خوبی داشت!اونقد خوب ک حتی تونست حالمو یکم بهتر کنه!
صدای زنگ کل سالن رو پر کرد و من ب ظرف پر از غذام نگاه کردم.با عذاب وجدان از اینکه کلی غذا ب خاطرم دور ریخته میشد از جام بلند شدم و در حالی ک اشکامو پاک میکردم ب کلاس برگشتم.این ساعت باید آخرین تایم میبود اما ب لطف ادواردز قرار بود کلی دیگه هم توی مدرسه بمونم.
CZYTASZ
Best Mistake(Zayn Malik)
Fanfictionشاید با انتخاب تو بزرگترین اشتباه زندگیمو مرتکب بشم ولی برام مهم نیست.من دیگه نمیتونم جلوی قلبم رو بگیرم و فراموشت کنم.تو انتخاب قلب منی!