خونه

101 14 5
                                    

خونه دیگه رنگ و بویی نداره!

چراغ هاش خاموش! پرده هاش از جا کنده!
صدای آواز پرنده ای نمیاد.. شور و شوق آهنگ های راک به گوش نمی رسه!
همش به خاطر این که تو رفتی!

همه اینا به تو بستگی داشت و چی؟
تو قلبی که مال تو بود رو به کس دیگه فروختی و رفتی و پشت سرت رو هم نگاه نکردی!
دیگه چرا باید این خونه زنده باشه؟

همون روز اولی که اومدم پیشت، مامانم گفت این برات چیزی نمیشه!
ولی من باور نکردم! پیشت موندم و بهت وابسته شدم..
تا این که بعد از یک سال...
رفتی!

چطور تونستی منو از قلبت بندازی بیرون و یکی دیگه رو بیاری؟
مگه من چیکارت کردم؟

مگه من برات کافی نبودم؟ خودت میگفتی که بالا تر از کافی ام!
چطور تونستی......‌

_«یا الله!»
هی وای من اومدن؟ روسری من کو؟ روسری من کو؟

_«آبجی این جعبه ها هم باید بره تو کامیون؟»
تند تند روسریم رو پوشیدم و کنار مامانم وایسادم که به اون مرد سیبیلو گفت:
_«بله! این یخدون ها هم همینطور.»

_«رو چشمم آبجی. بذار اول ماشین لباس شویی رو ببرم!»

هعی هعی..
خونه قشنگم! 😭
صاحب خونه عوضی چرا خونه رو فروختی به یکی دیگه؟ 😭

ازت نمیگذرم!😭

پ.ن: عکس بالا هم کلید خونه جدیده 😭😐

پ.ن۲: خل خودتی 😐😭

Vagary (Short Stories)Where stories live. Discover now