غیرممکن

263 43 48
                                    

ممکن یا غیر ممکن؟
چه فرقی دارن؟
در هر حال هرچی که خدا بخواد همون می شه دیگه!

Impassible

جنی قدم های بچگونه برمی داشت و چین های دامن کهنه اش با هر قدمی که بر می داشت به رقص درمیومدن.
موهای مشکیش رو با کش کوچیکش بست و با این که خیلی خسته بود ولی به تنها سرگرمی‌ش ادامه می داد.

قدم زدن توی خیابون خلوت که تنها کسایی که توش قدم می زدن، مرد های پیر و فلک زده ای بودن که ریشاشون تا پاهاشون رسیده بود.

جنی کوچولو به قدم زدنش ادامه داد تا وقتی که با حس کردن بویی سرجاش خشک شد.
دونات شکلاتی!
بوی شیرینی های خوش مزه!

تازه یادش افتاد که چقدر گرسنه است و مطمئنا اگر بره خونه هیچی ندارن که بخورن..
چشم هاش رو از کفش هاش معطوف در شیرینی فروشی کرد و با حسرت بهش چشم دوخت.

دونات های خوشگل با رنگ های متفاوت که می تونست از همین دور هم حدس بزنه که هر کدوم چه طعمی باید داشته باشن!
صورتی توت فرنگی، قهوه ای شکلاتی، زرد موزی، قرمز آلبالویی، نارنجی کاراملی، و اوفففف هزار تا رنگ دیگه!

دست هاش رو توی جیب هاش فرو برد تا شاید پولی پیدا کنه.
ولی خالی خالی! فقط با چند تا پرز پر شده بود.
اصلا یادش نمیومد کی این جیب توش حتی یه دلار بوده باشه!

جنی بیچاره سرش رو از ناراحتی پایین انداخت و فهمید که هیچ وقت نمی تونه به اون دونات های خوشمزه برسه.
مخصوصا از اون شکلاتی هاش!

سمت دیوار قنادی رفت و بهش تکیه داد. روش سر خورد و روی زمین سرد نشست.
قطره های ریز و شور اشک از چشم هاش سرازیر می شد و بهشون اجازه می داد صورت کوچولوش رو خیس کنن.
انگار اصلا بهشون توجه نمی کرد!
چند تار کوتاه موهاش توی صورت ریخته بود و از گرما لپ های تپلش قرمز شده بودن.

مردی با لبخند ماسیده ای روی لب هاش که از خنده های فیکی خبر می داد از قنادی بیرون اومد.
جنی با فین فین بهش نگاه کرد. هنوز هم می تونست بوی شیرینی رو حس کنه ولی انگار خوشش میومد که اونجا وایسه.

مرد روی صندلی جلوی قنادی‌ش نشست و به بیرون نگاه می کرد. یکسره آه می کشید و انگار اون هم از چیزی ناراحته.
جنی اینقدر به مرد خیره شد که اون تونست نگاهش رو حس کنه و سرش رو با اخم سمتش برگردوند.
جنی سریع نگاهش رو از مرد گرفت و به پاهاش خیره شد و دوباره اشک چشم هاش رو پر کرد.

_هی... تو چرا اینجا نشستی دختر کوچولو؟
جنی سرش رو بلند کرد و مردی رو دید که خندان بالای سرش وایساده.

تا حالا ندیده بودش ولی حس خوبی نسبت بهش داشت.

جنی بغضش رو قورت داد و گفت:
"من... نمی دونم.."

Vagary (Short Stories)Where stories live. Discover now