میخوام زندگی کنم(خزعبلات ذهنی)

203 30 24
                                    

می خوام زندگی کنم..
میفهمی؟

I wanna live!

من
سعی کردم اونی باشم که بقیه می خوان.
شاید زیاده روی کردم؟
یا شاید تند رفتم؟

نمی دونم...
ولی من فقط سعی کردم اونی باشم که بقیه تحویلش می گیرن.

یه دختر مست و بی خیال و خوشگذرون.
یه دختر هرزه که هیچی براش مهم نیست.
اما برام مهم بود.

اما سعی می کردم فقط این فکر ها رو هل بدم عقب و از نوشیدنیم لذت ببرم.
مهم بود؟

فقط این مهم بود که دوستام منو دوست داشته باشن و توی اکیپ "شاخشون" راهم بدن.
شاید حماقت بود؟

نمیدونم...
من هیچی نمیدونم.

الان فقط می خوام این بطری ای که توی دستم هست رو تموم کنم،
و به اون پسری که حتی نمیشناسمش ولی داره بهم چشمک میزنه، لبخند بزنم.

درست مثل یه هرزه.
مهم بود؟
نیست خب! توی این اکیپ هیچی مهم نیست.

"هست.. مهم هست.."
خدایا! محض رضای مسیح، اینقدر این صدا های مسخره رو توی گوشم نیار!
خسته شدم اینقدر به راه راست هدایتم کردی.
بزار خوش باشم.

می خوام زندگی کنم خب؟
باشه باشه..
می دونم این زندگی نیست.
ولی از نشستن توی خونه و تمرین کردن برای یه بچه خوب بودن..
واقعا مسخره تر از این زندگی ایه که الان دارم.

باشه به درک..
بزار هرچی می خواد بشه، بشه.

بطری رو روی لبام گذاشتم.
طعم تلخش تمام گلوم رو سوزوند.
مثل آتیش پایین می رفت و هرچی سر راهش بود رو آتیش می زد...

روحم رو..
جسمم رو..
هوشیاریم رو..
قلبم رو..
همه رو آتیش می زد و می رفت.

آره..
خودمم می دونستم دارم به زندگیم گند می زنم.
ولی برام مهم نبود.

توی این اکیپ...
هیچی برای هیچ کس..
مهم نیست!

نظر؟ =]
ووت؟؟؟ (^_^)

Vagary (Short Stories)Where stories live. Discover now