جنگ بین خدا و مردم! (تخیلی)

881 81 85
                                    

مردم رو می شه کتک زد،
میشه فریب داد،
میشه عذاب داد،
اما از راه های نامحسوس زیادی میشه،
جنگ راه انداخت! (^_^)

Fight Between God And People

"دستتو بکش!"
خورشید اینو داد زد و دست ماه رو از روی سرش پس زد.

_اههههه برو پایین دیگه! بسه اینقدر اون نور مسخره ات رو انداختی تو چشم و چال مردم‌!
و خورشید رو به پشت کوه هل داد.

تا خورشید می خواست مقاومت کنه، با فشار روش نشست و به پایین هلش داد و موفق شد از دید انسان ها دورش کنه.

نفس راحتی کشید و خودشو به بالای ابر ها رسوند و پشت یه ابر کوچیک قایم شد.

"تو باز اومدی پشت من وایسادی؟"
ابر اینو گفت و ماه انگشت اشاره اش رو به معنی ساکت روی بینیش گذاشت و گفت:
_یکم برو اونور تر.

و ابر اطاعت کرد و ماه با نیشخند شیطانی ای به بچه های روی زمین خیره شد که داشتن بهش نگاه می کردن

یکی از بچه ها گفت:
"اووووو.. الان گرگینه ها در میان!"
و به ماه اشاره کرد.

ماه کامل بود و یه تیکه ابر کوچیک قسمت پایینش رو پوشونده بود! دقیقا مثل فیلما وقتی گرگینه ها از دل جنگل بیرون میان.

ماه به خاطر این که نقشه اش گرفته بود خندید و ابر بهش گفت:
"همین؟ فقط می خواستی اون بچه اینو بگه؟"

_این خودش خیلی خوبه! همین که اون بچه باعث شد من بخندم!

خب راست می گفت دیگه!
ابر چشم هاش رو چرخوند و از جلوی ماه کنار رفت. ماه زیر لبش بهش ناسزا گفت و مشغول دید زدن دور و برش شد.

روی زمین، پسری رو دید که توی لباسش کز کرده و آروم راه میره:
پسر آروم و به سختی راه می رفت. به خاطر سرمای وحشتناک، نمی تونست انگشت هاش رو حس کنه.

_لعنت بهش! زمین خل شده؟
"خل عمه اته!"
زمین اینو نامحسوس زمزمه کرد و پسر به پشت سرش نگاه کرد.

_کسی اونجاست؟
"فکر کنم همون عمه ات که خل بود اونجاست!"
زمین باز اینو زمزمه کرد و پسر با دقت بیشتری به دور و برش نگاه کرد.

_لعنتی! از سرما رگای مغزم یخ زده احتمالا!
و به راه رفتنش ادامه داد.

توی راه یه تیکه بیسکوییت دید که روی زمین افتاده بود. لبخند زد و به یاد بچگی هاش که می پرید روشون و خردشون می کرد، سرعت گرفت و بالا پرید و پاهاش رو محکم به بیسکوییت روی زمین کوبید.

"آخخخخخخ."
زمین از درد ناله کرد و پسر دوباره با ترس به دور و برش نگاه کرد.

_خدایا! مطمئنم یه صدایی می شنوم.
"عه؟؟ می شنوی؟ من فکر کردم کری!"

پسر با ترس بلند شد و داد زد:
_هرکسی هستی خودتو نشون بده!
زمین شونه بالا انداخت و گفت:
"باش! خودت خواستی."

Vagary (Short Stories)Where stories live. Discover now