۵|دیدار

38 6 0
                                    

.
.
نزدیک نیمه شب بود و خیابون خلوت بود
سرما تو مغز استخون هام نفوذ کرد ولی من به طرز خوبی این سرما رو دوست دارم...این اصلا اذیتم نمیکنه
شاید سرما هم شبیهه منه...خیلی چیز ها شبیهه منه...!!یا شایدم من شبیهه بعضی چیزام ...چیزایی که برای ادمای عادی نماد دلگیری و بدی داره!
به یه قسمت از چمن های کنار خیابون رسیدم که از اونجا میشد تمام شهر رو دید
کفشهامو دراوردمو با پاهای برهنه چند دقیقه به چراغ ها نگاه کردم...
بعد به ارومی نشستم و فکر کردم
به لویی
به خودم...به پدر و مادرم
با فکر کردن به اینا دوباره زندگیم رو مرور کردم
من دختر بدی بودم.
اما دست خودم نبود...این دست من نبود که با چیزی خوشحال نمیشدم و میزدم تو ذوق بقیه...این تقصیر من نبود که واسه چیزی ارزش قائل نبودم...من از اول این مشکل رو داشتم و نمیدونم...نمیدونم این چیز ژنتیکیه یا...چیه؟!
مادر و پدرم بارها و بارها تلاش کردن تا منو درست کنن..
حتی وقتی نه سالم بود...نه سالگی من اوج زجر و درد بود...اون موقع مثل یه سگ هار بودم و فقط میخواستم تو اتاقم باشم و کاغذ هارو جر بدم!
نه سالم که بود منو پیش روانپزشک بردن و بعد از چند ماه نا امید شدن...اینو هیچوخت بهم نگفتن و هزاار تا بهونه اوردن برای اینکه چرا منو دیگه به دکتر نمیبرن...اونا نمیدونستن که من دلیلشو میدونم ولی اصلا اهمیت نمیدم!
اونا هیچوخت منو نفهمیدن...از مشکل من باخبر نشدن...خوب تقصیر اونا چی بود که من دخترشون شدم؟!
اما خوب...من کسی نیستم که بخاطر"وجود داشتنم"بخوام دلسوزی مادرم رو بکنم...
اونم این اخیرا خیلی خوب منو اذیت حتی اگه ازش لذت نبره
منم از کارام لذت نمیبرم...ولی این دست خودم نیست!
اما الان...با اینکه بازم اهمیت نمیدم که ممکنه همین فردا بمیرم...
دارم بهش فکر میکنم
خدایااا!
این دیگه چیه؟!
من چرا دارم انقدر فکر میکنم؟؟!!
پوفی کشیدمو سرمو تکون دادم تا فکرهامو پراکنده کنم
تصمیم گرفتم به کلاب برگردم
همون لحضه از پشتم سمت راست صدای چیزی رو شنیدم و میتونستم صدای قلبم رو از توی چشم هام هم بشنوم!
به ارومی برگشتم و...دوتا چشم ابی بزرگ و یه لبخند گشاد دیدم!!!
.
به فن فیک ونوس اعتماد کنید :'|💚
-عمکستاف

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Dec 08, 2016 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

VENUSTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang