۴|گیج

38 7 1
                                    

.
.

من یکم پیش دوستام موندم و به همشون همون دروغ قبلی رو گفتم و اوناام باور کردن
نمیدونم ...نمیدونم چرا دارم عین ادمای دیوونه دروغ میگم!
خوب من حوصله ندارم همشون رو قانع کنم!
من پیش لویی رفتم و یه نوشیدنی گرفتم
"خوبه که حالت خوبه..."
لویی خیلی اروم و با استرس گفت و باعث شد من تعجب کنم!
"ممنون...خوب انگار من حالا حالها پیشتونم.."
من خندیدم ولی دستای لویی داشت میلرزید!
"هی لویی..حالت..حالت خوبه؟!"
حالا تمام بدن اون داشت میلرزید و اون حتی نمیتونست درست نفس بکشه!
"من خوشحالم...خوشحالم که خوبی چون...خیلی وخته میخوام بهت چیزی رو بگم!...ونوس...تو اینو میدونی..میدونی که منوتو بین همه ی این ها قدیمی تریم! ما از دوران دبستان باهم دوستیمو...خوب منظورم اینه که من تورو خوب میشناسم!میدونم...میدونم که تو به کسی اهمیت نمیدی ادم بی فکری هستی و..خوب تو هیچ علایقی نداری، داری؟!"
من سرمو اروم به نشانه ی نه تکون دادمو اون یه نفس عمیق کشید
"ولی من ازت یه خواهش دارم...بخاطر این دوستیمون...بخاطر خاطراتمون...منو قبول کن ونوس...من... من تورو از ده سالگی دوست دارم! و ببین!! این همه سال منتظرم ونوس..."
حالا دیگه منم مثل لویی بودم!
وات دههههه هللل؟!
این فقط یه شوخیه نه؟
یه نفر میتونه انقدر طبیعی جلوی من بلرزه و گریه کنه و دروغ بگه؟!
احساس میکردم تمام سالن دور سرم چرخ میزنه و فقط صدای لویی داره بارها و بارها برام تکرار میشه...
چرا این الکل لعنتی هیچ اثری رو بدنم نمیزاره؟!
لویی بهم نزدیک شد...خیلی هم نزدیک...
انگار کل دنیا داشتن توی ماشین لباسشویی تکون میخوردن و فقط منو لویی صاف ایستاده بودیم!
اون قصد چه کاری رو داره؟!
اون واقعا فکر میکنه من لیاقت عشق اونو دارم؟!
قبل ازینکه امیدی به لویی بدم از دستاش بیرون اومدم و از بین جمعیت رد شدم
لویی سعی کرد دستمو بگیره ولی من سریع رفتم
به سمت در دویدم و وقتی هوای سرد به صورتم خورد من با هزار تا سوال و گیجی از در کلاب دور شدم...
وسط خیابون تلو تلو خوردم و سعی میکردم به سوال هام جواب بدم...!
من گیج شدم!!
.
.
اگه میشه توی اینستا هم فالوم کنین*-*
IG:1d_.ff
.
-عمکستاف=)

VENUSWhere stories live. Discover now