مدت زیادی به سقف زل زدم بعد خوابم برد...
باصدای مضخرف گوشیم بیدار شدم و با غر غر دنبالش گشتم
اونو توی جیب کتم پیدام کردم ولی هر کی بود بی خیال زنگ زدن شده!
.
به صلیب مشکیی که روی دیوار جلوم بود و با دو تا عقربه ی سفید "ساعت" رو نشون نگاه کردم... و...لعنتی! سرطان داشتن روی مقدار خواب هم تاثیر داره؟؟؟؟؟
ساعت 6 عصر بود!
از اعداد بدم میاد!
ولی همه آدما عاشق ارقامن! هر چیزی که مربوط به اعداد باشه مورد علاقه ی آدماست!
هر کسی بیشتر در مورد عدد ها آمار داشته باشه محبوب تره...
و جای بدش اینه که بعضی اوقات واقعا نیازه!
هوا داشت تاریک میشد
ولی من نزدیکای ساعت دوازه بود رسیدم خونه!!
باورم نمیشه!!
گوشیم برای بار دوم زنگ خورد و من بدون اینکه بخوام بدونم کیه جواب دادم...
البته اگه میخواستمم نمیفهمیدم چون من حتی اسم یک نفر رو هم توی گوشیم ذخیره نکردم...وقت برای اینکارو ندارم و البته اهمیت هم نمیدم!
ناگفته نمونه که علاقه ای هم به حفظ کردن اعداد ندارم یادتونه گفتم از عدد ها بدم میاد دیگه؟!
ولی خوب یه قسمت از شماره های کسایی که زیاد زنگ میزنن رو یادم میمونه!
به محض اینکه قسمت سبز رو لمس کردم یه دختر جیغ جیغو شروع کرد به ور ور کردن!
"هی ونوس...ونوس لعنتی! ازت متنفرم هرزه!! امیدوارم یه مریضی سخت گرفته باشی و مرده باشی! میدونی من چند بار بهت زنگ زدم؟!
ونوسه بی عقل! من نگرانت بودم! تو میتونستی حداقل بهم مسیج بدی! اوه خدایا..."
"سل..ام!"
بعد از اینکه اون دختر بدون "نفس کشیدن" حرفاش تموم شد گفتم و خندیدم
"محض رضای خدا خفه شو! احمق !کدوم قبرستونی خاک شده بودی ؟؟"
"اتاقم"
"ونوس ازت متنفرم!!! بگو ببینم چرا جوابمو نمیدادی؟؟؟"
"من که بهت گفته بودم کجام...و گفتم احتمالا به خاطر حرف های مانانم اگه چیزیم هم نباشه یه چیزیم میشه!"
"خوب که چی؟؟؟؟"
"خوب اینکه من الان از ساعت دوازده خوابیدم و همین چند دیقه ی پیش بلند شدم!"
"چیی؟؟!"
با خنده تی از روی تعجب گفت
"حالا چت شده بود؟!"
"اومم...خوب..چیز..فقط یه مسمویت بود..!"
"اوه خدای من! میدونی چقدر نگرانت بودم؟؟ خوب...من دوستتم ونوس لعنتی! کاش یه مریضی میگرفتی و میمردی!!امشب میبینمت! بای!!"
.
.
.
خیلی وقت پیش یه قسمت ازین داستان رو گزاشتم ولی ترجیح دادم تو اینستاگرام ادامش بدم
الان دوماهه ونوس توی اینستاگرام تموم شده
و خواستم اینجا هم بزارمش
شانس دادن به فن فیک نویس ها خیلی خوبه
ممنون*-*
-عمکستاف
