+«پس کی بود؟»
عصب نمی خواست دوستش رو لو بده! پس ساکت موند.+«جوابمو بده بچه!»
مغز بلند تر گفت و وقتی دید جوابی نمی گیره با اون شکم قلمبه اش خم شد و توی صورت عصب گفت:
+«می دونی الان که اون انسان چاق و پرخور بیدار شده دیگه نمیتونه بخوابه و صبح نمیتونه به مدرسه بره؟ و اگر نره از درس هاش جا میمونه و برای امتحانات از اون عددهای پایین کوفتی انسان ها میگیره که اصلا معلوم نیست به چه دردی میخورن و جالبیش اینه که مادر و پدرش، به این خاطر دعواش میکنن و باعث میشه این فسقلی چاق، بیشتر بخوره و قند خونش بزنه بالا؟»عصب، بعد از سخنرانی مغز سرش رو با ترس تکون داد و تایید کرد.
+«پس حالا بهم بگو کی این کارو کرده!»عصب آب دهنشو قورت داد و با لکنت گفت:
-«چیزه... یه بچه عصب بود که ناشی بود، تا اومدم بگیرمش فرار کرد! آره دیگه!»مغز چشم های قلمبه اش رو گرد کرد و به طرز ترسناکی به عصب خیره شد.
+«پس تو نبودی!؟»عصب سرشو به معنی نه تکون داد.
+«مطمئنی؟»
-«بله قربان!»
+«ولی من مطمئن نیستم ها!»
-«مطمئن باشید. کار من نبود.»
+«ولی تو بودی!»
عصب نفس عمیقی کشید، شمرده شمره گفت:
-«قربان! گفتم که، من.. نبو..دم.. تمام!»مغز چشم هاش رو ریز کرد:
+«گستاخ شدی ها!!! هوووی یارو! شیطون بشی من می دونم و تو! برو به کارت برس بچه!»
دستش رو به معنی 'برو' توی هوا تکون داد و پشت میز فرماندهیش نشست.عصب دست تو جیب، با هر قدمی که انسان بر می داشت، چند سانتی متر به جلو پرت می شد.
سمت پاتوق خودش و دوست هاش رفت و نشست.
و تکون های پا، براش خواب آور بود.
------«دیگه الان کیش و مات!»
دوستش این رو داد زد و عصب به خاطر باختش توی شطرنج، چشم هاش رو چرخوند و آه کشید.+«جمع کن بابا!! تقلب کرده تازه میگه کیش و مات! جمع کن برو نمی خوام ریختت رو ببینم!»
مهره های شطرنج رو توی جعبه اش ریخت و به خنده های دوستش توجهی نکرد و پرسید:
+«انسان کجاست الان؟»-«حتما باز با اون پاهای گنده اش به مدرسه رفته!»
عصب سر تکون داد. خیلی بیکار و کلافه بود! دلش می خواست اتفاق جدیدی بیفته.+«چرا یه اتفاق جـ.......»
ناگهان آژیر خطر فریاد زد:
"خطر. خطر. انسان غمگین است. خطر. خطر."عصب ها، سریع پیش مغز رفتن:
+«موضوع چیه قربان؟»
مغز که درگیر دکمه های کنترلیش بود جواب داد:
-«به لطف چندین نفر، امتحانش رو صفر داده خر نفهم! حالا نشسته براش زار می زنه.»
YOU ARE READING
Vagary (Short Stories)
Short Storyاتفاقات عادی و طبیعی که دور و بر ما میوفتن، تخیلات زودگذری که توی ذهنمون هست، می تونن یه داستان بشن. تا حالا به این فکر کردی که با نوشتن همین تخیلات زودگذر ذهنت که بهشون میگی "خزعبلات"، می تونی چه داستان های باحالی بنویسی؟ اگر میگی غیرممکنه، یه نگا...
جنگ داخلی (طنز)
Start from the beginning