Seven

1.1K 163 30
                                    

دوست زین دنیل، دیشب به زین زنگ زده بود تا ازش بپرسه که فردا (امروز) به کلابfunky Buddha میاد یا نه.امروز تولد دنیل بود، و البته که زین گفت میاد. اون نیاز داشت تا بیخیال باشه و خوش بگذرونه. تازه ، اون نزدیک یه قرن بود که مست نکرده بود.الان وقتشه.

اون به دایانا تکست داد تا ازش بپرسه دوست داره باهاش بیاد یا نه، ولی نه به عنوان دوست دخترش ، یا چیزی. البته اونجوری ... خیلی عجیب میشد، و عالی. زین اینو دوست داشت.

و البته که دایانا گفت اره و قراره ساعت 8 بیاد پیشش.

زین بقیه روزش رو با تمیز کردن خونه و بردن برنو به حموم صرف کرد. بعد، خودش دوش گرفت و گذاشت موهاش خودشون خشک بشن، اینجوری اشفته میموند. دخترا یه همچین چیزیو دوست دارن ، اره؟ اره؟

به هر حال، اون وقت نداشت تا درستشون کنه، چون دنیل اومد پیشش بدونه اینکه قبلش به زین بگه ، طبق معمول. و الان ساعت 7:30 بود.

" زین. چه خبر ، داداش؟" دنیل پرسید، صداش مبهم بود.

" تو از الان مستی؟ یا مسیح."

دنیل خندید و سرش رو تکون داد.

"نه فقط خسته م. ولی این قراره تغییر کنه وقتی ما شروع به خوشگذروندن کنیم، مگه نه؟"

"اره."

اونا نیم ساعت رو با حرف زدن گذروندن. وقتی زنگ در به صدا در اومد. زین از جاش پرید تا در رو باز کنه.

چشماش بزرگ شدن - و نزدیک بود از جاش در بیان- چون دایانا یه لباس تا روی کمرش ،با یه دامن سیاه و کوتاه پوشیده بود. یه قسمت از شکمش معلوم بود. اون خیلی هات به نظر میرسید. اون به زین لبخند زد و وارد خونه شد. دنیل بلند شد و به دایانا نگاه کرد، چشمهاش روی بدنش حرکت میکردن.زین متوجه شد، البته که شد، اون متوجه همه چیز میشه. پس گلوشو صاف کرد.

" دنیل، این دایاناست، دوست دخترم."

دایانا سرشو به طرف زین برگردوند قبل از اینکه اروم تایید کنه." اره، دوست دختر."

"دیدم."دنیل زمزمه کرد و نصفه لبخند زد."خب ، بریم."

*

کلاب شلوغ بود، و با دومین قدمی که به داخل برداشتن ، هوای گرم بهشون برخورد کرد. هشت یا ده تا از دوستای دنیل اومدن تا سلام  کنن و دنیل و با خودشون ببرن و زین و دایانا رو تنها بذارن.

"خب،"   دایانا گفت  " نوشیدنی ای ، چیزی میخوای؟"

"اره، بیا بریم."

زین دستش رو پشت دایانا گذاشت و اونو تا بار همراهی کرد.

زین سوپرایز شد وقتی دید دایانا ابجو سفارش داد، و بیشتر سوپرایز شد وقتی دید اونو کمتر از یک دقیقه نوشید. زین شروع به خوردن وود کا بعد از وودکا کرد تا وقتی که دیدش تار شد و به میز تکیه داد.

Crippled | CompleteWhere stories live. Discover now