Five.

1K 204 13
                                    

ساعت 3 صبح بود. دایانا و زین تا حالا 5 تا فیلم رو بدون توقف و با سودا نوشیدن دیدن. هیچ چیزی برای ناراحتی زین وجود نداشت.

" من باید برم."

دایانا زیر لبش گفت، دستش روز شکمش بود. اون روی کاناپه نشسته بود و چشماش بسته بود. اون توی وضعیتی نبود که بتونه بره خونه. این یه شانس برای زین بود تا اونو متقاعد کنه که بمونه( خوب اون چیزی که من راجب اینکه زین دایانا رو به اندازه ی دوستش دوست داره فراموش کنین، چون اون خیلی چرت بود. یه چیزی راجب دایانا وجود داشت که باعث میشد زین توی وضعیت وخیمی قرار بگیره، خدا میدونه چی بود.)

" بمون"

زین ناله کرد. اون تقریبا یه بازوش رو روی شونه ی دایانا گذاشت تا نذاره بره. اونا شکمشون رو با غذاهای مزخرف پر کرده بودن و نزدیک هزار سال بود که از جاشون بلند نشده بودن. تنها چیزی که نیاز داشتن استراحت بود. الان هم دیر وقت بود.

" من نمیتونم-"

اون خمیازه کشید و  به زین تکیه داد.

" باشه . شب بخیر."

خیلی زود بعد از گفتن این ، دایانا اروم خر و پف کرد، و زین به پوستش خیره شد، رنگ پوستش، جوری که توی نور ترسناک زرد اتاق به نظر میاد، چقد نوک انگشتاش نرمه.

سر دایانا روی شونه ی زین بود. اون دستاش رو تکون نداد تا وقتی که استین دایانا داشت از شونش میوفتاد پایین. انگشتاش پریدن تا قبل از این که بیوفته بگیرنش، و بذارنش سره جاش و پوستش رو بپوشونن وقتی دایانا خودش رو توی بغل زین فرو برد.

زین برای دایانا پیش پیش کرد وقتی اون شروع به تکون خوردن کرد.اون داشت در برابر بوسیدن پیشونیش مقاومت میکرد. این خیلی طبیعی به نظر میومد وقتی زین دستش رو روی شونه ی دایانا گذاشت و انگشتاش رو دورش قلاب کرد. انگشتای گرمش روی پوست دایانا بود، اون دایانا رو تا وقتی که دوباره به خواب عمیق فرو بره نوازش کرد.

***
" زین ، بلند شو."

لازم نبود زین چشم هاش رو باز کنه تا بفهمه این صدای کی بود. اون خندید وقتی دید دایانا روی سینه ش دراز کشیده و هنوز کاملا بیدار نشده. به نظر میومد اونا دیشب پوزیشن شون رو از نشسته به دراز شیده تغییر دادن.

" به خودت بگو."

زین غر زد و چرخید، باعث شد دایانا بیوفته روی زمین. زین تکون خورد و یه خنده ی خفه کرد.

دایانا هم دلیلی برای بیدار شدن نداشت

" من زمین دوست دارم."

  دایانا گفت.

" مطمئنم که دوستش داری."

زین خندید و عصاش رو از روی زمین برداشت. صادقانه بگم، اون از این که از یه عصا استفاده کنه متنفر بود. اون احساس احمق بودن میکرد. اون باید فشار زیادی رو روی یه بازوش تحمل میکرد.

اون اروم با عصاش به دایانا ضربه زد و دایانا نشست.

" فکر کنم باید بیدار شم ، ها؟"

" باور کن، منم از صبح ها متنفرم."

" نه به اندازه ی من."

" من میتونم یکم صبحانه بخورم و دوباره بخوابم."

زین گفت، صدای چالش بر انگیز بود.

" باشه خوابالو."

دایانا زین رو تا دستشویی دنبال کرد و دهنش رو شست بعد به اشپزخونه رفت تا یکم پیتزای باقی مونده ی دیشب رو بخوره.زین هم بهش ملحق شد و ده دقیقه ی بعد ، هیچ پیتزایی نمونده بود. بعد از اینکه اونا دوباره خودشون رو پر کردن ، مثل یه سنجاب قبل خوابه زمستونی شون به نظر میرسیدن.

بعد اونها خوابیدن ، دوباره . این یه روز معمولی برای زین بود.

- - - - -

مترجم :

سلام :)
امیدوارم ترجمم رو دوست داشته باشین.
فقط میخواستم بگم اون پرانتز های وسط داستان برای خوده نویسنده ست و من چیزی اضافه نمیکنم.
همین دیگه ، ووت و کامنت بذارین من انرژی بگیرم تند تند ترجمه کنم. مرسی :)) ❤❤

Crippled | CompleteWhere stories live. Discover now