Chapter 27

2.9K 363 21
                                    


Chapter 27 :
درو بستم و مردی که قبلا به عنوانه پدر میشناختم و با یه شوکه خیلی بزرگ ، تنها گذاشتم......
سریع از ساختمونه شرکت زدن بیرون.....
کارل منتظرم بود ولی من راهمو کج کردم....
-آقا از این طرف...باید برسونمتون خونه.....
اما من حتی نگاهشم نکردم....رفتم جلوی خیابون و به اولین تاکسی که رد میشد داد زدم :- دربست.....
جلوم نگهداشت و سوارش شدم :- میرم بیمارستانه روانیه کستل تون......
سرشو تکون داد و راه افتاد......
*******************
تقریبا بعد از 30 مین رسیدیم.....
پولشو حساب کردم و عینه دیوونه ها دوییدم داخله کستل تون....
به محضه قدم گذاشتن اون تو ، شروع کردن داد زدن :-ربکا...ربکا...ربکا کجایی؟؟؟
پرستارا همه منو نگاه میکردن ، بعضیا با تعجب...بعضیام با پوزخندای لعنتیشون......
همینطور که راه میرفتم و ربکا رو صدا میزدم ، یکیشون خودشو انداخت جلوم...همون پرستاره که اون روز بهم گیر داده بود...س...سابرین...سابرینا...یه همچین چیزایی بود اسمش :- اووه...سلام...اگه دنباله خانمه ویلیام میگردی ، باید یه کم صبر کنی چون....
اون طوری که کون و سینه هاشو واسم تکون میداد حالمو کاملا بهم زد....
با عصبانیت داد زدم :- جلوی چشمم نیا جنده...چون من نمیخوام وقتمو با لاس زدن با کثافت هایی مثه تد طلف کنم هرزه.....
اخماش رفت تو هم.....هلش دادم کنار تا رد شم ولی ........
-هی...میدونی...اون روز که محلم نذاشتی ، خیلی حرسی شدم....خیلی زساد دلم میخواست که جوری تلافی کنم که تا عمر داری جلوی چشمات بمونم....کسی تا حالا اون جوری دسته رد به سینه ی من نزده بود و تو...اوووف...پس اون روزی که اون پسر رو رانندت آورد ، گفتم یکم خوشگذرونی با این پسره نباید خیلی بد باشه........
یک آن پاهام از حرکت وایساد و شل شد......

خوشگذرونی؟؟؟؟؟
اون پسره منظورش هریه؟؟؟؟؟
این دختره ی عوضی چی داره میگه؟؟؟؟؟؟
برگشتم سمتش...خون تو چشمام جمع شده بود...و اون لعنتی....
اون از این که تونسته بود توجهمو به خودش جلب کنه ، به خودش میبالید.....
اون با اون لبخنده چندش آورش ادامه داد :- خب میدونی...رانندت اونو بهمون تحویل داد و گفت که ببریمش تو اتاقش...اینو گفت و رفت....میدونی...اون از شدت گریه بی حاله بی حال بود و حتی نفسشم بالا نمیومد...چشمای قرمزش کاملا پوف کرده بود و یه سمت از صورتش ، ههه کاملا قرمز شده بود......اون با دیدنه ما ترسید...واسم خیلی جالب بود که یه پسر ازم ترسیده بود...اون روز ربکا هنوز نیومده بود...همه چی واسم آماده بود و چون دیده بودم که شما دوتا چقدر به هم نزدیکین ، تصمیم گرفتم یه کم اذیتتون کنم......
دستام کاملا مشت و قرمز شده بود...دندونامو طوری رو هم فشار میدادم که هر لحظه انتظار داشتم فکم خورد شه...هیچ ایده ای نداشتم که قراره با این دختره چی کار کنم ، فقط اون لحظه هوار کشیدم :-باهاش چی کار کردی لعنتی؟؟؟؟؟
یه قدم بهش نزدیک شدم و اون...یه قدم ازم دور ...
شروع کرد مثه دیوونه ها خندیدن :-اووه پسر...میدونی اون بهتر از چیزی بود که فک میکردم...اون فوق العاده خوش اندام و سکسی بود و وقتی که انگشتمو رو سینش میکشیدم و لمسش میکردم ، حسه عالیی بهم منتقل میشد ، مخصوصا وقتی که با داد و فریاد و گریه التماسم میکرد که لمسش نکنم ، یا وقتی که سعی میکرد که کنارم بزنه...وقتی از روی شلوار لمسش کردم و گریه هاش شدت گرفت یه لذته خاصی داشت و اووه اون میدونی.......
دیگه نذاشتم ادامه ی حرفاشو بزنه...چون رفتم سمتش...گلوشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار....
پاهاش تو هوا تکون میخورد....من داشتم خفش میکردم......

My Little PsychoticWhere stories live. Discover now