Chapter 25

3.2K 369 36
                                    


Chapter 25 :
و.......
پدرم.......
پدره لعنتیم این جا بود...اون مارو در حاله بوسیدنه هم دیده بود و مطمئنا زیاد خوشش نمیاد.......
از همین الان مشته دستاشو که از شدته فشار میلرزید ، دیدم......شیت.....
اون عصبانی بود...دندوناشو رو هم فشار میداد و فکش میلرزید......
صورتش کاملا از شدته عصبانیت قرمز شده بود...فااااااک....
اون چرا عصبانیه؟؟؟؟؟؟؟
با اخمه غلیظی که رو صورتم نقش بسته بود ، بهش خیره شده بودم اماااا.......
به نیم نگاهیم به هری انداختم........
رو زمین نشسته بود...پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود و سرشم پایین بود......
نمیدونم از خجالت بود یا ترس....احتمالا هر دو.....
دوباره نگاهمو برگردوندم سمته پدرم........
کارل و جو ، راننده ی خودشم اون جا وایساده بودن........
سعی کردم ترسیو که بخاطره هری به وجود اومده بود و پنهون کنم و با یه صدایی که امیدوارم بودم تا حده امکان صافش کردم و نمیلرزه ، رو به پدرم گفتم :- از جونم چی میخوای ؟؟؟؟؟
یه پوزخند زد و گفت :- چی از جونت میخوام ؟؟؟توه احمق با خودت چی فکر کردی؟؟؟دیگه دست از سره دخترا برداشتی ، داری اینو ببچاره میکنی؟؟؟هااااااان؟؟؟هههههه...تا الان فکر میکردم تو ابن مدت داری عاقل میشی(سعیشو کرد بچه...اگه عقل داشت ، حتما میشد)ولی حالا...میبینم پسرم داره یه پسره دیگه رو میبوسه....هههههه...تو دیگه کی گی شده لعنتی؟؟؟؟؟؟
این تیکه ی آخرو داد زد و باعث شد که از جام بپرم ولی سریع خودمو جمع و جور کردم :-این چیزا به تو هیچ ربطی نداره ، تو حق نداری تو زندگیه خصوصیه من دخالت کنی...این زندگیه خودمه...بفهم...مااااالهههه خووودمههههه....نه هیچکسه دیگه ای...آره گی شدم ، به خودم مربوطه و بازم به تو ربطی نداره...پس تو کارایی که بهت ربطی نداره دخالت نکن.......

بلند شدمو وایسادمو ادامه دادم :- و گمشو از خونم بیرون...حالا.....
چشماشم قرمز شده....
دیدم با عصبانیت داره میاد سمتم....
وستشو بلند کرد تا بزنه دره گوشم....
صورتمو کج کردمو چشمامو بستم و رو هم فشارشون دادم..........
شششششقققق....
زد ولی........
چرا من چیزی حس نمیکنم؟؟؟؟؟؟
آروم آروم چشمامو باز کردم.....
پدرم دستاش پایین بود و مطمئنم که سیلیو زده بود......اماااااااا.......
به زمین نگاه کردم......
هری افتاده بود زمین و با دستاش ، یه سمته صورتشو فشار میداد.....
اون....اون....چی کار کرده؟؟؟؟
یعنی خودشو انداخته جلوی من تا من کتک نخورم؟؟؟؟؟
مخم سوووت کشید......
دیگه هیچ جارو ندیدم......
فقط و فقط و فقط هری بود......
با تمامه توانم داد زدم :- نزنش لعنتی.......
رفتم جلوی هری و رو زانو هام نشستم و سعی کردم بلندش کنم......
قطره قطره اشکایی که میریخت از چشماش پایین ، مثه سوزن قلبمو سوراخ میکردن.....
زیر لب چیزی میگفت.....
داره اذیت میشه...باید بلند بگه.....
-عشقم...عزیزم...هریه من...منو نگاه کن...به من بگو....سرم داد بزن....ولی خودتو اذیت نکن...هریه من.......
بغضه ته گلوم داشت گردنمو پاره میکرد......
مهم نبود....جو ، کارل و پدرمم دارن نگاهم میکنن......بازم مهم نبود....
سرشو گرفت سمتم و با اون چشمای سبزه اشکیه قشنگش بهم زل زد :-اونم منو همینجوری میزد...همینجوری.........
چی؟؟؟راجبه چی حرف میزنه؟؟؟؟
ازش پرسیدم :- کی میزدت عزیزم؟؟؟؟؟؟
-پدرم!!!!!!!!!
گفت و من شوکه شدم......نه نه نه نه...اون نباید خاطراتشو به یاد بیاره...اون آسیب میبینه...همه ی گذشتش واسش فقط درد و رنجه......

My Little Psychoticحيث تعيش القصص. اكتشف الآن