Chapter 8

3.7K 463 23
                                    


Chapter 8 :
ربکا یه نفس عمیق کشید.فک کنم این خاطرات خیلی داره اذیتش میکنه.....
-ربکا ، میخوای دیگه نگی؟؟؟؟
سرشو به چپ و راست تکون داد :-نه لویی ، خودت خواستی بشنوی پس تا آخرش بمون...
بعد یه مکس کوتاه ادامه داد :- صورت هری سفید تر از گچ بود ، تکونش دادم اما اون در یک آن با اون صورت گچی و دستای محکم قفل شده که در حال خفه کردن خرسش بود و چشمای باز ماتم زدش............افتاد تو دستم........
اون زمان من یکی از بهترین روانشناسا بودم که تو کستل تون کار میکرد پس خوب میفهمیدم چه اتفاقی واسه هریم افتاده.....
زیر لب گفتم :- حمله ی عصبی.......
دفعی بعد یه کم بلندتر گفتم :- حمله ی عصبی.........
و دفعه ی آخر با گریه داد زدم :- حمله ی عصبی.........
هری و بغل کردم و با تمام توانی که داشتم رسوندمش تو ماشینم........خل شده بودم !!!نمیدونستم باید از کدوم طرف خودمو برسونم به بیمارستان!!!!!!!!همه ی راه هارو فراموش کرده بودم..........تنها چیزی که میدونم اینه که چطور با اون وعضم تصادف نکردم.....!!!!!!!!
بلاخره یه جوری بیمارستانو پیدا کردم.........بردنش بخش مراقبت های ویژه...... با خودم کلنجار میرفتم......هری جونم بود.....عشقم بود........تنها کسم بود........قوی ترین بچه ی پنج ساله ای بود که تو عمرم دیده بودم.............با این همه بی عاطفگی ، هرشب کتک خوردناش و حتی نداشتن مادری که خواب هاشو براش بگه و وقتی کابوس میبینه بره پیشش یا این که بتونه با مادرش بازی کنه ، همیشه میخندید.......هری من تو اولین پنج سال زندگیش سختیایی کشید که هیچ بچه ی پنج ساله نمیکشه ولی حالا........

مدتی بعد دکترش اومد و بهم گفت که بعد اون حمله ی عصبی ، نوع خطرناکی از افسردگی گرفته که خیلی از بزرگسالا هم نمیتونن باهاش کنار بیان و دست به خودکشی میزنن و این برای یه پسر پنج ساله میتونه بزرگترین تهدید باشه و باید سریعا برای درمان توی یه تیمارستان بستری بشه.........
و من این کارو کردم...........توی کستل تون بستریش کردم..........
هشت سال گذشت................هری کمی بهتر شده بود و کنترل بهتری روی اعصابش داشت.....
هری سیزده سالش بود که من با مسعولیت خودم آوردمش تا پیش من و همسرم زندگی کنه......امااا.....
همسرم به شدت مخالفت کرد ، من بهش گفتم هری میتونه مثه پسر خودمون باشه ولی اون گفت یا اون یا هری..........و من.............هریو انتخاب کردم!!!!!!!!و همسرم ازم طلاق گرفت....
تو اون مدتی که هری بستری بود من واسش معلم خصوصی گرفتم تا از بقیه ی هم سناش عقب نمونه و حالا که آوردمش پیش خودم ، اسمشو تو یه مدرسه ی خوب نوشتم.....
تا پونزده سالگیش همه چی خوب بود تا این که یه روز هری اومد خونه بهم گفت که عاشق یه دختر به اسم کورالین شده.....
اون روز بهترین روز عمرم بود!!!!من کلی خوشحال شدم و راهنماییش کردم تا چهطوری رفتار کنه......
من هیچوقت هریو تا این حد خوشحال ندیده بودم و از خوشحالیش من هم خوشحال میشدم........اما این خوشحالی ها زیاد طول نکشیدن.............
از یک ماه بعد اون ، هری هر روز با گریه میومد خونه و هیچوقت توضیح نمیداد چرا....!!!!!!!
تا این که میفهمه ، کورالین عاشق پسر شر دبیرستان که سه سال ازش بزرگتره شده....جکی.......
هری تمام مدت حاظر بود واسه کورالین جونشم بده ولی کورالین فقط هری و به چشم یه دوست معمولی میدید........

دقیقا شب قبل از تولد شونزده سالگی هری ، هری به کورالین کمک میکنه تا با جکی قرار بذاره و راجب احساسش بخاطر این که کورالین به عشقش برسه هیچ حرفی نمیزنه.....(من یعنی برم بمیرم!!!!نمیدونم چرا هری یهو واسه خودش این قد مظلوم شد.......)
اون شب جکی و کورالین با هم قرار میذارن اما.......جکی زرنگ تر از این بوده که فقط بخاطر یه قرار معمولی با کارولین بره بیرون......
اون شب جکی به کارولین تجاوز میکنه ............
اون شب که کاترینا ، خواهر کورالین زنگ میزنه به هری میگه چه اتفاقی افتاده و هری..........تمام شب و گریه میکنه !!!! حتی تو خواب..........
فردای اون روز که میشد روز تولد 16 سالگی هری و من کلی واسش تدارک دیده بودم ، از خونه کورالین بهش زنگ میزنن و میگن که به کمکش نیاز دارن........کورالین میخواد خودشو بکشه.....!!!!!
هری با سرعت خودشو به اونجا میرسونه.......
میره و کورالینو با یه چاقو تو دستش ، وسط اتاق میبینه......
-کورالین خواهش میکنم این کارو با خودت نکن......
کورالین داد میزنه :- نزدیکم نیااا.....
هری بغض میکنه :-التماست میکنم......
ولی کورالین به جای این که جوابشو بده ، چاقویی که تو دستش بود رو میکنه تو دست هری و داد میزنه :- منو بکش......
بغض هری میترکه و همون جوری که با ترس چاقو رو با دوتا دستاش نگه داشته میگه :-من نمیتونم...
-گفتم منو بکش لعنتی....... کورالین فریاد میزنه و هری بلد تر از اون و با صورت خیس از اشکش داد میزنه :-من نمیتونم کسیو که عاشقشم و جونمو واسش میدم بکشم کورالین.....
اون بلاخره اعتراف کرد و کورالین ساکت شد.....
ولی بعد چند دقیقه خیره شدن تو چشمای پر از اشک هری ..... :- واسه عاشق شدن یه خورده دیره هری.............

و..........بلافاصله دست هری که توش چاقو بود رو به وحشیانه ترین حالت ممکن فرو میکنه تو دلش...............................
هری داد میزنه و کارولین میوفته تو بغل هری............کارولین از شدت ضربه خون بالا میاره.......و ......
هری جون دادن دختر مورد علاقشو که فکر میکرد خودش اونو کشته رو با چشمای خودش میبینه.......
هری سر کارول رو رو پاهاش میذاره و دستای خونیه خودشو تو سینش فشار میداد و بلند بلند گریه میکرد.......
وقتی کارول تموم میکنه ، هری هم تموم میکنه..............مثه گچ سفید میشه ......دیگه گریه نمیکنه.........دیگه هیچ کاری نمیکنه..............
و میوفته رو زمین و بی هوش میشه................
هری سه روزه کامل بی هوش میمونه.....و به محض به هوش اومدن..........هیچی راجب گذشتش یادش نمیاد......!!!!!!!!!!!!!
اون فراموشی گرفته بود ولی.........تنها چیزی یادش مونده بود........عروسک خرسی بود که من واسش خریده بودم..........
رفتارای هری مثه بچه ها شده بود و اصلا رفتار آدما ی نرمال رو نداشت...... طی چندین آزمایش و تست فهمیدم که بر اثر اون دو تا شوکی که بهش وارد شده و چون واسش سنگین بوده ، دچار اختلال شخصیت مرزی شده.......
همچنین چون در دورانی که بیشترین نیاز به محبت داشته ، بهش بی محلی شده ،برای پر کردن نیازش،به اون زمان برگشته و فک میکنه در حال حاضر یه پسر 4-5 سالس....
بعد دومین حمله ی عصبی ،هری کاملا عوض شد........
من مجبور شدم هریو بر گردونم کستل تون ولی.............هری پنج بار اقدام به اذیت کردن دیگران کرده و سه بار دست به خود کشی زد اما موفق نشد.........
بنابراین ، اتاقشو از بقیه جدا کردم.............حالا ، بعد دو سال ، هری هنوز فکر میکنه یه بچه ی 4-5 سالست.......
Back In Time : Loui s Room :
واقعا باورم نمیشه اون همچین سختی هایی کشیده باشه........
ولی.............حالا که دارم فک میکنم ، میبینم که دلم میخواد باهاش رو به رو شم..............
آره.........من تصمیم مو گرفتم.............
میخوام به هری نزدیک تر شم.........
میخوام تمام سعیمو بکنم تا بهش کنم......
بهش کمک کنم تا اون بهتر شه......
تا دیگه یه روانی کوچولو نباشه...............

My Little PsychoticWhere stories live. Discover now