Chapter 4

3.9K 471 21
                                    


Chapter 4 :
افتادم رو تخت،امروز واقعا حوصلم سر رفته بود.به حدی خستم که دیگه جونی واسه کلاب رفتن ندارم.چی بشه اون جاا!!!جناب مستر تاملینسون برای اولین بار در طی پنج سال،کلاب نرفت!!!هههه، امیدوارم فقط شر نشه...
وقتی اومدم خونه، رانی غرغراشو کرد و رفت!خب بد اینکه شیش ساعت اونجا موندم و حالم بهم خورد،بهم گفتن که رانندم اومده....واییییییی...واسه اولین بار در عمرم،از شنیدن اسم کارل خوشحال شدم!از بخش اومدم بیرون و داشتم همراه ربکا به سمت در خروجی حرکت میکردم که...........یه صدای جیغ وحشتناک همه جا رو پر کرد.جیغی که واقعا دلمو لرزوند.یه لحظه وایسادم و به پشتم نگاه کردم.یه سری از پرستارا که لباسای مخصوص پوشیده بودن دوویدن سمت اون اتاق ته راهروی تاریک!!!
-لویی،متاسفم،دیگه نمیتونم همراهیت کنم،خواهش میکنم برو،روز خوبی داشته باشی...
ربکا اینارو با یه نگرانی خاصی گفت و بعد همچین به سمت اون اتاق دویید که احساس کردم جونشو اون تو بستن...
صدای جیغاا همین طور بلند تر میشد...هر دفعه بلند تر از دفعه ی قبل.ربکا رفت تو و در و بست...تا این که بعد از چند دقیقه صداها کاملا خوابید!فک کنم حتی بیمارای دیگه هم ترسیده بودن چون از هیچ کدوم از بخش های دیگه هم صدایی نمیومد....
دیگه هیچ چیزی نبود که نگرانم کنه، بنابراین رفتم بیرون....
حالا که رسیدم خونه و رو تختمم نمی تونم استراحت کنم!دلم میخواد ولی واقعا نمی تونم چشمامو رو هم بذارم...
فکر این که تو اون اتاق لعنتی چیه و چه ربطی به ربکا داره یا این که چرا نمیتونم بهش نزدیک شم، داره رسما منو به فاک میده!!
یعنی اون چیه که اینقدر مهمه که حتی پرستاراشم یونیفرم مخصوص داشتن؟؟؟؟ وااااایییی دارم دیووونهه میشم...
تو همین فکر بودم که واقعا نمی دونم چه طوری خوابم برد...
احساس کردم نور مسخره ای میزنه تو صورتم.آروم آروم چشمامو وا کردم و با دستام مالیدمشوون...چشمام آهسته به نور عادت کرد.یکم طول کشید اماااااا......
هیی،من دیشب با هیچکس نخوابیدم!!!!(هوراااااااااا، طلسم شکسته شد....)فاکینگ شت!!!!حس عالیه که هیچ جنده ای روت نیست!(بچه پنج سال بود که نمیدونست تنهایی خوابیدن چه مزه ای داره ، الان داره خر ذوق میشهه...!!!)یا حداقل هیچ وزغ چشم سبزی!!!!(خب مگه مجبور بود؟؟؟هر شب؟؟یعنی دیکش درد نگرفت؟؟؟:O)
بعد از دوش گرفتن رفتم پایین...:-هااااااای مای رانی!!! شونه هامو با این حرف تکون دادم، به حالتی که انگار دارم شیک شولدر میرم...
رانی با تعجب جوابمو داد:-اووووه،صبح بخیر لویی!!!
صبحونمو داد بهم و تا آخرشو خوردم.واییی حس عالی دارم، آزادی چقدر خوبهه!!!^____^
بعد از خوردن صبحونم گوشیمو که تو شارژ بود برداشتم و به Yellow animal زنگ زدم... بعد از چند تا بوق برداشت:-کیهههه؟؟؟ هاهاها، خواب بود، منم عاشق کرم ریختن...
-منم My yellow animal....
-اههههه لویی،تو بازم اسممو تو گوشیت اون جوری سیو کردی؟؟؟فاک یو...
-اولا تو خودتم منو به اسم دردسر سیو کردی، دوما،فعلا که به نظر میرسه که شما یکو به فاک دادی که تا این ساعت خوابی... از صدام شیطنت موج میزد و داشتم از اذیت کردن نایل اونم اول صبح لذت میبردم....
-شات آپ لویی،من هیچکسو به غیر لیلی به فاک نمیدم...
اومدم جواب بدم که یه صدای جیغ بلند شد:-نایل خفهههه شو!فقط بلدی آبروی منو ببری ، باوزم نمیشه قراره کل زندگیمو با موجودی مثه تو باشم!توام دوس داری برم همه جا داد بزنم کی/ر نایل خیلی بزرگه؟؟؟اههههههه....
لیلی داشت سر نایل داد میزد و من داشتم از خنده میمردم...
-اههه لویی دیدی چی شد؟؟؟
در حالی که نتونستم خندمو کنترل کنم گفتم:- نایل تو کی/رت بزرگهه؟؟ من که تا حالا ندیدمش...(-_______-)
-لویی خفه شو،بیا قهر کرد و از اتاق رفت بیرون،همش تقصیر توه دردسر...
-آخه چه ربطی به من داره زرافه؟؟ -نمیدونم....(خل دیگه...^_____^)
-تو اصلا خوب نیستی نایل، دست لیلی و بگیر بیا بریم بیرون، من تا ساعت دوازده وقت دارم.میخوام یه دور بزنم.
-بازم اون تیمارستان کوفتی؟؟؟؟ -از این به بعد کا هر روزمه.....از لای دندونام یه نفس عمیق کشیدم.
خندید و جواب داد:-پس ساعت ده جلوی پارک.......گفت و قطع کرد!زرافست دیگه!خداحافظی بلد نیست که....
من حالم از اون تیمارستان لعنتی بهم میخوره ولی میخوام تا قبل این که برم اوجا با نایل و لیلین خوش باشم....
***********
داشت با اون دو تا خیلی خوش میگذشت که کارل لعنتی زنگ زد گفت که جلوی خونه منتظرمه.اه لعنتی!اصلا یادم نبود 10:30 میاد دنبالم.
سریع خودمو رسوندم و الانم تو ماشینم و.........رسیدیم به کستل تون.
سریع وارد تیمارستان شدم و ربکا رو دیدم که با یه سری کاغذ که تو دستش بود ور میرفت.با دیدنم اومد جلو:-اوه لویی،فک نمیکردم آدم آن تایمی باشی...
الان دلم میخواست تا اون ورقه ها رو بکنم تو حلقومش!آن تایم؟؟؟؟؟
-ببین من امروز سرم شلوغه اگه میشه یکم بیشتر هواست به بیمارا و بخش ها باشه...
با بی تفاوتی جواب دادم:-باشه ربی... -ربکا.....با حرص گفت و رفت.ایشش،حساس!
****ساعت نزدیک دو بود و هم بیمارا و هم پرستارا داشتن نهار میخوردن.من واقعا کسل شده بودم اما........با دیدن اون چراغ سفید چشمک زن ته اون راهرو ی سیاه،یه لبخند شیطانی و صورتم جا خوش کرد.رفتم جلو تر که متوجه شدم ایم راهرو واسه خودش اسم داره:بخش صفر...
واووو چقد جالب!!!
داشتم میرفتم جلوتر که یکی منو گرفت.اههههههه،لعنتی این از کجا پیداش شد؟؟؟؟فاک....
-فک کنم بهتون گفته شده که نباید حتی نزدیک این بخش بشین.خانم ویلیام خیلی به این بخش حساسه!این بخش حتط پرستاراشم مخصوصا،پس لطفا از این جا دور شین....
اینو گفت و منو دنبال خودش کشوند...
با اعتراض گفتم:-فاک یو گرل....
اونم عصبی دست منو محکم تر دنبال خودش کشوند.
و من واسه آخرین بار به اون در و چراغ چشمک زن آخر راهروی صفر با حسرت خیره شدم......

My Little PsychoticHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin