Chapter 6

3.7K 459 17
                                    


. Chapter 6 :
اتاق سفید سفید بود،بر عکس کل تیمارستان که قدیمی بود این اتاق واقعا توجهمو جلب کرد!به جای دیواراش انگار تشک گذاشته بودن!حتی رو زمینشم همین قدر نرم بود!توی این اتاق بزرگ،فقط یه چند تا چیز بود:یه تخت سفید که به نرمی کل اتاق بود و یه مبل دایره ای شکل!نمیدونم میز بود یا مبل ولی اونم سفید بود.
یکم دیگه تو اتاق و نگاه کردم که متوجه ی یه پنجره شدم! یه پنجره ی حفاظ دار!!! اما نور بیرون راحت داخل اتاق میشه و .......
یه پسر...!!!!!یه پسر هیفده ،هیجده ساله بهش میخوره ،روی تاق پنجره نشسته و داره بیرونو نگاه میکنه....(واااااای،چه جذاب....^_______^)
هنوز متوجه من نشده بود!تنها چیزی که میدیدم ، مو های قهوه ای فرش بود که به قشنگ ترین حالت ممکن ریخته بود رو صورتش!!!!اومدم آروم برم جلو تر که.......
mama,mama...
فاااااک!!!!پام رفت روی.......عروسک؟؟؟؟؟یه عروست خرس؟؟؟؟ حالا که توجه میکنم ، توی اتاق پر از عروسکه!!!!! عروسکای مختلف ، که بعضیاشونم پاره شده بودن....!!!!:O
آخه یه پسر هیجده ساله، عروسک میخواد چی کار؟؟؟؟
س مو گرفتم بالا و .......... اون داشت نگاهم میکرد!!!!با یه تعجب خاصی هم نگاهم میکرد!!!!
صورتش واقعا توی نور میدرخشید....روی هم فیکس شده بودیم......
آروم آرمو پاهاشو گذاشت زمین و ایستاد....قدماش آهسته بودن ، انگار که هنوز به کارش مطمئن نبود...
طرظ راه رفتنش،انگار یه پسر بچه ی چهار یا پنج ساله داره بهم نگاه میکنه و راه میره!!!!!
انگار که اولین باره آدمی شبیه به منو میبینه!!!!!!!
موهاش......وایییی......چیزی بود که هر لحظه دلم میخواست دستمو بکنم توش و از ته بکشمش....
فر موهاش با ظرافت خاصی تو هم حلقه خورده بودن و نخواسته دلربایی میکردن.....

اون همینطور آروم نزدیکم میشد......
اون خیلی زیباست!!!!درسته ،لباسی که تنش بود فوق احمقانه بود!!یه تیشرت سفید و یه شلوار یفید معمولی........ولی......من حس میکردم اندامش باید خیلی خیلی قشنگ باشه....(هییییییز!!درویش کن!!!من خودم هری گرلماااااا!دیوص!!!!!^______^)
واااااای ،چشم های درشتش به زیبا ترین حالت ممکن روی صورتش نقاشی شده بودن...و....مژه های بلندش ،به خودی خود تمام هوش و هواستو ازت میگرفت...اوففف......اون چشمای............سبز؟؟؟؟؟؟؟؟
سبز رنگ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اوقققققق،من حالم از چشمای سبز بهم میخوره ولی.........نه..........این چشما دارن باهام حرف میزنن!!!!!!
گنگن.........ولی واقعا میتونم به راحتی بفهمم که چشمای سبز تیره ی فوق العادش دارن باهام حرف میزنن.......
درخشش اون چشما واقعا منو جادو کرده و زبونمو کاملا در برابر خودش بند آورده......باورم نمیشهههههه!!!!!!!اولین چشم سبزی که قلبا ازش خوشم اومده و منو مجذوب خودش کرده!!!!!!
الان دیگه دقیقا جلوم بود!!!دستشو آروم آروم آورد بالا.....داشت دستشو به صورتم نزدیک تر میکرد.....
ترسیدم و یه قدم رفتم عقب........ولی اون.....با اون چشمای جادوییش نگاهم کرد!!مظلومیت تو چشماش موج میزد......خیلی آهسته دوباره اون یه قدمو پرکرد!!!!
دستشو دوباره آورد بالا.......این دفعه واسه این که صورتمو لمس کنه،داشتم تک تک ثانیه ها رو میشمردم......
اصلا تو حال و هوای خودم نبودم و تو چشماش غرق شده بودم.............چیزی نمونده بود که.............
لعنتی،فاک فاک فاک!!!!!!! این لعنتیا از کجا پیداشون شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه سری پرستار ریختن تو اتاق و اونو ازم دور کردن.............
اما.....به محض لمس کردن و دورش کردن از من.................شروع کرد به جیغ زدن....!!!!!!!!!!!!!

جیغ هایی که از ته دل میکشید و اشکایی که بدون معطلی میریخت ،مثه آتیشی که رو قلبم میکشیدن،قلبمو به درد میاورد....(من کلا نابود شدم،خودم حس میکنم الان باید گریه کنم ولی اشکام بیرون نمیان...هاهاهاها....-______-)
نه نه نه نه !!!!!اون چشما نباید اشک بریزن!!!!نباید گریه کنن!!!!!
................وایسااااا........اون داره چی کار میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟
شروع کرد به خود آزاری!!!!اون داره خودشو میزنه و میکوبه به این ور و اون ور....اون حتی داره به پرستارام آسیب میزنه و اونا همچنان در تلاشن که به سختی جلوشو بگیرن.....اوت داره خودشو داغون میکنه......
-ج...ج....جلوشو....ب...بگیرید.......
تو شوک بودم و اینقدر آروم گفتم که هیچکس نشنید........
یه پرستار دیگه با یه سرنگ اومد داخل.......
نه نه،اونا دارن چی کار میکنن؟؟؟؟؟؟ نباید اون کارو باهاش کنن.......اون درد میکشهه!!!!!!!(آخیییی ،عزیزم...)
-لعنتیاااا،اون کارو باهاش نکنین........فاک یو.....
داد زدم ولی......دیر شده بود........
اون با اون چشمای سبز یشمیش،آخرین نگاهو با التماس برای نجات از من کرد......امااااااا.....اونا آروم آروم ،خمار و بسته شدن و اون پسر کاملا بی هوش شد و افتاد.....
نمیدونم چرا ولی...خیلی از کاری که باهاش کردن عصبانی شدم.....داشتم سمتشون هجوم میبردم که....حس کردم یکی دستمو کشید......
-لوییس،بهت اخطار دادم که بهش نزدیک نشی!چطور جرئت کردی؟؟؟؟؟
بازومو محکم فشار داد و از اتاق آوردتم بیرون....برای آخرین بار،به بدن بی جون اون پسر یه نگاه انداختم........اومدیم بیرون و ربکا با عصبانیت در رو بست.....
-لویی،دعا کن که ببخشمت....
دستامو مشت کردم:-من به بخشش تو نیازی ندارم!اون چی بود؟؟؟؟
-بهت گفتم نزدیکش نشو،گوش نکردی....

اون اصلا بهم توجه نکرد،لعنتی...با عصبانیت بیشتری ازش پرسیدم :- پرسیدم، اون چی بود ربکا؟؟؟؟؟
داد زد :- به تو ربطی نداره.....
و من بلند تر از خودش هوار کشیدم :-فااااااک !!!!!!چراا دارهه!!!!!من نماینده ی کوفتی رئیس این جام!!!!!باید بدونم تو این خراب شده ی جهنمی چی داره میگذره دیگه لعنتی.....
انگار قانع شد و البته خفه......
نفسشو از لای دندوناش داد بیرون و با نا رضایتی بازومو گرفت و کشوندتم سمت اتاقش........
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.How was it???????
Hope you liked it.....
After all.....Love ya to the MOON....X

My Little PsychoticWhere stories live. Discover now