Chapter 13

3.9K 438 25
                                    


Chapter 13 :
اگه خودم فهمیده باشم که چه طوری ظرف 15 مین خودم و دسوندم Boss model , کاملا ساک زدم.......(بزن بزنه.....^____^)
یعنی ری/دم تو شلوارم تا سر نه برسم به فروشگاه..!!!!
-لویی...!!!!!! لیلین اومد جلو و باهام دست داد......
هههههه ، فک کنم آشتی کردن......
نایلم اومد بلو تا سلام کنه ولی حال منو که دید ، پرسید :- حالت خوبه ؟ چرا نفس نفس میزنی؟؟؟؟
در حالی که داشتم میمردم جوابشو دادم :- اگه بدونی کل راهو چجوری تا این جا دوییدم ، این جوری زر نمیزدی زرافه.......
-خب میمون ، مگه تو ماشین نداری؟؟؟؟؟؟
نایل اینو طوری که انگار از عقلم نا امید شده.....و لیلی..........سرشو با تاسف تکوندم........
یک آن موندم...........یعنی من تا این حد احمقم که باشینم نیومدم؟؟؟؟؟؟اوووووه ، فاک.....
-خب دیگه ، الان نمیخواد اون سیمانو به کار بندازی ، مگه نباید 10:30 جلوی خونت باشی؟؟؟؟؟بدووو دیگه لویی......
نایل منو از فکر در آورد و با عجله رفتیم سمت اولین مغازه.............
**********************
کل فروشگاهو دور زدیم......واسش چند دست بلوز ، شلوار ، شورت ، کتونی و کفش ، سوئیت شرت و کاپشن گرفتم...........
از این که واسه هری داشتم خرید میکردم ، خیلی خوشحال بودم...........
چون واسه هری بود ، همیشه قشنگ ترین و بهترین و انتخاب میکردم و به پولش هم اهمیتی نمیدادم...........
البته بماند که نایل و لیلی چقدر سرم غر زدن که اینهمه رو واسه کی میخوام ولی من هر دفعه تنها جوابم این بود :- فعلا وقت توضیح دادن ندارم..........
ساعت دقیقا 10:30 بود که نی تونست منو برسونه خونه..........
لباسا رو از تو ماشینش برداشتم و با اون زرافه و خانم دکترش خدافظی کردم و سوار ماشین کارل شدم................

خیلی ذوق داشتم...........
از این که هری و بدون اون لباسای چرت تیمارستان ببینم ، خیلی خوشحال بودم.........
حالا جالب اینجاست که من هری و فقط دو روزه میشناسم و یه روزه که با هم حرف میزنیم ولی من نمیتونم از فکرش بیام بیرون.............
از این فکر ، یه لبخند اومد رو لبم.........عین خلا شده بودم........گاه و ناگاه واسه خودم میخندیدم.....و دلیل همشون هری بود...
کارل دید :- آقا ، همه چیز رو به راهه؟؟
منم با یه لبخند بزرگتر جواب دادم :- عالی تر از چیزی که فکرشو بکنی..........
*************************
جلوی کستل تون بودیم که از کارل کمک خواستم.......
بحث دو تا دونه تیشرت نبود که...........
بعلاوه ی کارل ، از دو تا پرستار دیگه هم کمک خواستم...........و آخرش ، هر طور شده ، همه ی لباسا رو تو دستمون گرفتیم.............
-آقا این همه لباس واسه کیه؟؟؟ما که سازمان خیریه راه ننداختیم.........کارل با اعتراض گفت.......
-این جور فضولیا بهت نیومده کارل ، فک نکن یه لبخند بهت زدم ، میتونی تو همه ی کارام دخالت کنی........بهش توپیدم.............
از اون طرف صداهای مرخرف اون دوتا پرستار جنده میومد که داشتن منو نگاه میکردن و اشوه میومدن تا توجهمو جلب کنن .......اووووووق...........
وارد کستل تون شدیم...........از قیافه ی کارل معلوم بود که تازه داره میفهمه که من تو چه دیوونه خونه ای دارم عمرمو میگذرونم..........
البته من اینجا رو دوست دارم ولی.........فقط بخاطر هری...........نمیدونم اگه هری نبود ، واقعا این جا باید چه گوهی میخوردم........!!!!!!!!
ربکا منو از دور دید...........
واسش دست تکون دادم و اون اومد نزدیکم........ولی............
چرا ناراحت بود.....نکنه ، اتفاقی افتاده..........واااای ، نه..........

یه درد وحشتناکی و تد قلبم حس کردم.....لعنتی.........
با استرس از ربکا پرسیدم :- ربکا ، چیزی شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جواب نگرفتم.................با تعجب به لباسا خیره شده بود...........:- اینا چین لویی؟؟؟؟؟؟
تند گفتم :- لباس.............من جواب سوالمو میخواستم................
-اینو که میدونم ، واسه کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ -واسه هری.......................
و در این حظه قیافه ی ربی به طرظ وحشتناکی خنده دار بود ولی من......بخاطر استرس یه لبخند هم نزدم...............
-نه لویی ، هری نباید اینا رو بپوشه............ به تندی گفت........
کفری شدم و داد زدم :- ااااههههههه ربکا ، اینقدر نگو چی کار کنم ، چیکار نکنم!!!!حالا چرا نگرانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگرانی ربکا بیشتر شد.......و حال من خراب تر.........
-لویی ، تو با هری چیکار کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دستام یخ زد........احساس کردم دیگه گردش خونمو حس نمیکنم.......نکنه بلایی سر خودش آورده...!!!!!
-م...م...من....من....هی..هیچی............بخاطر ترسم لکنت گرفته بودم......وااای حالم داره بخاطر نگرانی بهم میخوره..............وااااااااای دارم دیوونه میشم.............فااااااااک......
ررکا آب دهنشو آروم قورت داد و دهنشو باز کرد :- ببین لویی ، بعد از این که دیروز رفتی ، من رفتم پیش هری . میتونم بگم باورم نمیشد که بدون آرام بخش و بی هوش کننده خوابیده باشه......اونم بعد دو سال........رفتم پیشش و کنارش رو تخت نشستم و موهاشو نوازش کردم............
دستامو مشت کردم....حرسی شده بودم بد جور.........چرا ربکا باید به موهای نازش دست بزنه ؟؟؟؟؟اون مو ها فقط مال منه ........مال من.....!!!!!!!!

ادامه داد :- ولی خب ، آروم چشماشو باز کرد ........اول یه کم موند تا چشماش به نور عادت کنه.......بعدم که منو دید ، هیچ عکی العملی نشون نداد امااااااا........در یک آن از جاش پرید و شروع کرد گشتن تو اتاق.......من ترس واقهی و تو چشماش دیدم...........10 مین تمام انگار دنبال نیمه ی تنش میگشت...........ازش پرسیدم که هری ، دنبال چی میگردی؟؟؟؟؟؟؟؟ ولی.....همین واسش بس بود که با گریه و جیغ و داد شروع کنه زدن تو سر و صورتش......:- هیچکی منو دوست نداره .......همه میزارن و میرن.......چرا من به دنیا اومدم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا وقتی لویی گفت دوستمه ، منو گذاشت و رفت؟؟؟؟؟؟؟؟ و هزار تا چرای دیگه که با جیغ گریه میگفت همه به تو میرسیدن..........
یک لحظه احساس کردم تو دلم یه نوری روشن شد........هری اینقدر منو میخواد که واسم گریه کرده؟؟؟؟؟؟وااای الان دارن تو دل من قند و شکر میسابن کیلو کیلو.....(پسره گریه کرده و خودشو زده ، تو داری تو دلت قند و شکر خورد میکنی؟؟؟؟احمق...حلالت نمیکنم.....-_____-)
-لویی ، هری از دیروز هیچی نخورده....هیچکدوم از سه وعده های غذاییش رو ، نه حموم رفته و نه کار دیگه ای میکنه......از دیشب تا حالا ، فقط با آرام بخش رو تخت نشسته و گریه میکنه و اسمتو صدا میزنه ، اون هیچکسو محل نمیذاره و حتی طرف خرسشم نمیره.......لویی ، التماست میکنم کمکش کن................
با شنیدن این کلمات ، به طور کلی نابود شدم..........
هری داره اذیت میشه و منه احمق.......(هیچ کاری نکن ، بشین قند و شکرتو بساب.....)
-بقیه ی لباسارو بعدن بیار تو اتاق هری ربکا.........
اینو گفتم و با همون چند دست لباس دوویدم سمت اتاق هری........

دل تو دلم نبود که ببینمش ، از یه طرفم نگران بودم که طوریش بشه................لعنت بهم که این کارو باهاش کردم................
رسیدم به اتاقش و در اتاقو باز کردم.........و یهو............یه چیز افتاد جلوی پام................
اون.......اون........اون خرس مورد علاقه ی هری بود ک پاره شده بود...................

My Little PsychoticWhere stories live. Discover now