با گفتن یه "باشه یه لحظه" برگشت داخل خونه... وقتی دوباره دم در اومد سوییچ توی دستش بود
تهیونگ فورا گرفتش ولی ناری با نگرانی گفت: لطفا مراقب خودت باش تهیونگ
تهیونگ لبخند گرمی زد: باشه تو هم حالا زود برو تو هوا سرده

در که بسته شد... سکوت خونه رو فرا گرفت ناری نفسش رو با لرز بیرون داد انگار بدنش داشت هشدار میداد... هم برای اون مرد...هم برای چیزای احتمالی که درباره جونگکوک نمیدونست
ناری: آجوما! میشه برید برای خونه میوه بخرید؟
آجوما از آشپزخونه بیرون اومد: بله خانم اتفاقا میخواستم برم
ناری لبخندی زد: خوبه
چند دقیقه ای گذشت

آجوما: خانم ناری من دارم میرم برای خرید... چیز دیگه ای لازم ندارین؟
ناری با عجله: نه نه... برید
و آجوما کیفش رو برداشت و رفت وقتی صدای بسته شدن در ورودی پیچید...

خونه خالی شد حالا فقط ناری بود و ترس هاش و شک هایی که توی دلش افتاده بودن...
مدام حرف های تهیونگ و اون مرد میومد توی سرش چرا هر دوی اون ها چیز های متفاوتی میگفتن که تهش یه معنی میداد: جونگکوک اون کسی که ناری فکر میکنه نیست!

ناری آروم زیر لب گفت: اگه اون مرد راست گفته باشه چی؟... اگه تهیونگ هم بی‌دلیل بهم هشدار نداده باشه؟ احساس بدی داشت خفش میکرد

پاهاش بدون اینکه بفهمه چجوری...شروع کردن به حرکت سمت اتاق کار جونگکوک

دستگیره در رو تکون داد ولی قفل بود!
ناری: معلومه که قفله...ولی چرا؟ مگه اینجا چیه که قفلش میکنه؟
حتی نمیدونست کلیدش کجاست!

رفت سمت اتاق خواب جونگکوک
شروع کرد توی کشوها بین کتاب‌هاش پشت قاب‌ها دنبال هر چیز کوچیکی که بتونه چیزی درباره جونگکوک بگه به گشتن
هیچی! هیچی پیدا نکرد!

انگار داشت خودش رو مسخره میکرد با ین کاراش کلافگی از ته گلوی ناری با یه نفس عمیق زد بیرون
ناری با خودش: چرا در حالی که فکر میکردم خوب میشناسمش ولی درواقع هیچ‌چیز دربارش نمیدونم؟چرا هیچ‌چیزی ازش توی اتاق نیست؟ چرا اتاق کارش وقتایی که نیست همیشه قفله؟ مگه چی اونجاست؟ چرا هیچوقت هیچی بهم نمیگه؟ چرا... چرا... چرا؟

دست‌هاشو روی شقیقه‌هاش گذاشت زمان داشت میدوید و باید عجله میکرد و میرفت! قلبش محکم زیر قفسه سینش کوبیده میشد...انگار بدنش میخواست بگه:
"نرو..." اما مغزش میگفت:"اگه میخوای بفهمی... باید بری!"

سایه‌ی اون مرد...حس سرد نفسش پشت گوشش...فشار دستش روی مچ ناری...با یادآوریش هم حالش بد میشد ناری زیرلب زمزمه کرد: اگه نرم... چی میشه؟ اگه برم... چی؟

نگاهش به ساعت افتاد فقط یه کمی زمان داشت نفسش لرزید چاره‌ای نبود

ناری از جاش بلند شد پاهاش محکم نبودن اما حرکت کرد رفت تا آماده بشه... صدای تند ضربان قلبش توی سکوت خانه میپیچید

𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐞𝐯𝐢𝐥'𝐬 𝐋𝐚𝐰𝐲𝐞𝐫 || وکیل شیطانWhere stories live. Discover now